من نمیخوام همهش بیام در مورد پیرزن حرف بزنم. شبیه آدمهای بدجنس شدم با اینطور ماجرا تعریف کردنم. در واقع ما نسبتاً با هم خوب هستیم. اگه میگم نسبتاً اون نسبت دیگهاش "بد هستیم" نیست. فقط اون نسبت خالیه. که من با چنگ و دندون و قساوت قلب خالی نگهش داشتم. چارهای نداشتم. آخه کیس مناسبی برای حرف زدن نیستم. برای هیچکس. چه برسه به پیرزنها. و اصلاً نزدیکی بیشتر، اصطکاک بیشتر هم میآره که نیازمند نزدیک بودن پیوستهست تا اینکه زمانی برای حل و فصل شدن اصطکاکه پیش بیاد یا توی همین مسیر پیوسته محو بشه که من واقعاً وقت ندارم پیوسته نزدیکش باشم یا ضربتی اختلافی رو برطرف کنم. پس سعی میکنم اصلاً ایجاد نشه. از همه مهمتر اینکه این روزها درس دارم. خیلی زیاد. و خیلی مشغولم.
و الآن دوباره پیرزن اومد و قضیهی گربهها رو یادم انداخت...
پیرزن ادعا میکنه گربهها در بالکن رو باز میکنن و میان داخل. برای همین توی اون اتاقی که بالکن داره نمیخوابه. اما چند وقت یک بار گربهها رو میبینه. وقتی میپرسی چطوری گربهها اومدن تو اتاق. میگه در بالکن رو باز کردن. من تا به حال نه این گربهها رو دیدم و نه صدایی شنیدم. الآن هم که پیرزن اومد گفت "نزدیک بود جیغ بکشم. گربهها اومده بودن تو اتاق." دوست داشتم جیغ میکشید تا من هم از نزدیک با این گربههایی که بلدن در بالکن رو باز کنن آشنا بشم... اما اگه واقعاً گربهای در کار باشه چی؟
ادامهی این داستان جنایی در نیمه شب...
خب من الآن رفتم در بالکن رو چک کردم. با کلید قفل نمیشه اما قطعاً با هل دادن ده تا گربه هم باز نمیشه. اگه فرض کنیم یکیشون میره رو کول اون یکی تا دستش به دستگیره برسه باز نیاز به این داره که از جانب خدا قدرت زیاد و انگشت داشته باشه تا بتونه دستگیره رو بچرخونه.
فعلاً که پیرزن یه کمد کوچیک رو گذاشته جلوی در بالکن.
پایان داستان جنایی.
(تا دفعهی بعد کی پیش بیاد گربهها از سد کمد پشت در هم بگذرن.)