در حیاط کوچک

۵ مطلب با موضوع «کلاس اخلاق» ثبت شده است

نیلوفر دختر خوبی بود. البته شاگرد اول هم بود. اما شاگرد اولی نبود که کسی ازش بدش بیاد.

---

کلاس پنجم با نیلوفر هم‌کلاس بودیم. توی کلاس تست‌زنی‌ای که معلم خارج از مدرسه برای قبولی سمپاد برگزار می‌کرد هم، شرکت می‌کردیم. یه بار سر یکی از همین کلاس‌های خارج از مدرسه معلم‌مون گفت این‌بار به جای اینکه خودتون تصحیح کنین، برگه‌های جواب‌تون رو بدین بغل‌دستی‌تون تصحیح کنه. می‌خواست تقلب نکرده باشیم.

برگه‌ی نیلوفر به من افتاد. چندتایی غلط داشت. یادم نیست چطوری‌اش رو اما بهم یک‌طوری فهموند که غلط‌هاش رو کم بگم یا نگم یا چیزی تو همین مایه‌ها. من هم جوری رفتار کردم که اره نیلوفر غلط نداره.

حالا اون زمان و تمام سال‌های بعدش من چطوری بودم و هستم؟ همیشه اشتباهاتم رو داد زدم. خودم، جلوجلو همه چی رو لو دادم و برای کارهایی که چندان غلط هم نبودن سرم رو پایین انداختم. توی تنم کسی هست که برای تک‌تک بی‌دقتی‌هام عزاداری کرده.

من دیدم که نیلوفر و خیلی شاگرداول‌های دیگه که بعدش اومدن از اشتباهات کوچیک‌شون می‌گذشتن. می‌خواستن شاگرد اول باشن و می‌شدن. می‌تونستن تشخیص بدن بی‌دقتی یعنی چی و کجا لازم نیست به خودشون سخت بگیرن.

---

نیلوفر با رتبه دو رقمی سال هشتاد و هشت پزشکی تهران رو انتخاب کرد.

بله بله اصلاً به رشته و دانشگاه نیست و این حرف‌ها. اما حرف من از گفت اینکه آخر و عاقبت درسیِ نیلوفر چی شد این بود که برای خودم هم، اگر که خواننده این نوشته بودم سوال ایجاد می‌شد خب بعدش چی شد بهش. و اینکه اساساً در اون سن و در اون شرایطی که ما داشتیم بهترین کار این بود که دانشگاه‌های تهران و رشته‌های خوب قبول بشی و نیلوفر و خیلی‌های دیگه در زمان خودشون، بهترین کار رو کردن.

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۰۹
رارا

اخرین بار خودم دست بندم رو نبستم.
چون نمیتونستم خودم اینوری بسته باشم.
(اگه فرض رو بر این بذاریم
که آدمم
پس مچ دستم
بیشتر از یه حد مشخصی نمیچرخه)
چند ماهه دارم نیگاش میکنم
و هی با خودم میگم
خودم اینو نبستم
اینا هم که اینجور زیر هم دارم مینویسم
به خاطر این نیس که شعرن
چون انقدر که چت کردم تو تلگرام
که میدونین هی دست آدم میره رو اینترِ
گوشی یا سیستم
و بعضی وقتا
حتی وقتی
جمله ت تموم نش
ده
اینتر
میزنی
باز خوبه که
میشه تندی
ادامه ش رو بنویسی
یا حتی این ادیت
که خیلی از کلماتی که
ناخواسته تبدیل به کلمات خاک برسری شدن
رو میشه

درستشون کنی
پس واسه همینه اینجوری مینویسی؟
آره
بابا میگه "بله"
که یعنی: "انقدر نگو "آره"
بگو بله"
پس "بله"
---
دلم نمیخواست بابام رو وارد این ماجرا کنم
میخواستم بیشتر از پول حرف بزنم
که شاید کسی
دلش به رحم اومد
گفت تو شماره کارتت رو بده فقط
من نمیگفتم نه که
میدادم
هم ملت رو
هم سپه
هم تجارت
اونم میگفت میخوام تا اخر دنیا تامین ت کنم
منم میگفتم نه حالا انقدر
تا اخر ماه بسمه
یکی دو تومن
در حد توان تون
هرکی داشت
ممنون
---
حالا چه جوری میخواستم
متن اول م رو
به پول ربطش بدم
اینجوری احتمالاً
که آخرش میگفتم
میخوام بفروشمش
(دستبنده رو دیگه)
ولی الآن به ذهنم
رسید
که دیگه دیره
و گیریم بفروشمش
و بابام بفهمه
فکر میکنه عجب دختر خنگی داره
اصن چرا به خودش نگفتم پول بده
اومدم تو وبلاگم دارم گدایی میکنم
بعدم دستبدم رو فروختم
چون نمیفهمه
که روم نمیشه
مخصوصاً واسه این
این
این موضوع
پول رو میخوام
جدا از اینکه
اصن همیشه
هیچوقت
به سختی
کلاً
پول میگیرم ازش
ولی هی دارم
هر لحظه پول میگیرم ازش*
حالا دلقک بازی درمیارم بعضی وقتا جلوش که معلوم نشه خجالت کشیدم. بعضی وقتا هم که واقعاً خجالت کشیدنم رو نتونستم پنهان کنم و جداً دلم خواسته آب شم تو دیوار رو هم احتمالاً اون فکر میکنه باز دلقک بازیه.
خدایا.
 
*من تو هوای پولای بابام تنفس میکنم. اونا اکسیژن بدنم رو تامین میکنن.
ای وای. آلام ساعت چهار ونیم گوشیم صداش در اومد
این یعنی که الآن باید
بیدار شم
ای وای
۱ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۶:۱۱
رارا

 

God will forgive you

.but your nervous system won't

 

۲ نظر ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۴
رارا

 

بچرخ، عقربۀ بمب ساعتی! بگذار

تمامِ مسئله‌ها را زمان، درست کند...

 

 

سعید حیدری

 

 

۲ نظر ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۱۰
رارا

من روزی پنج وعده میام این صفحه رو باز می‌کنم فقط با نیگا کردن به قالبش کلی ذوق می‌کنم. جالبه برام این در حالیه که هیچکس دیگه‌ای این کار رو نمی‌کنه. تعجب می‌کنم که روزتون رو با چه چیز شروع می‌کنید و به پایان می‌برید وقتی اون چیز وبلاگ من نیست. چطور در برابر این کشش درونی و فطرت انسانی (هر نوع انسانی) تون مقاومت می‌کنید. گوش کنید... به صدای وجدان درون تون. چی می‌شنوید؟

 

 

۱ نظر ۱۲ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۰
رارا