در حیاط کوچک

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

نیلوفر دختر خوبی بود. البته شاگرد اول هم بود. اما شاگرد اولی نبود که کسی ازش بدش بیاد.

---

کلاس پنجم با نیلوفر هم‌کلاس بودیم. توی کلاس تست‌زنی‌ای که معلم خارج از مدرسه برای قبولی سمپاد برگزار می‌کرد هم، شرکت می‌کردیم. یه بار سر یکی از همین کلاس‌های خارج از مدرسه معلم‌مون گفت این‌بار به جای اینکه خودتون تصحیح کنین، برگه‌های جواب‌تون رو بدین بغل‌دستی‌تون تصحیح کنه. می‌خواست تقلب نکرده باشیم.

برگه‌ی نیلوفر به من افتاد. چندتایی غلط داشت. یادم نیست چطوری‌اش رو اما بهم یک‌طوری فهموند که غلط‌هاش رو کم بگم یا نگم یا چیزی تو همین مایه‌ها. من هم جوری رفتار کردم که اره نیلوفر غلط نداره.

حالا اون زمان و تمام سال‌های بعدش من چطوری بودم و هستم؟ همیشه اشتباهاتم رو داد زدم. خودم، جلوجلو همه چی رو لو دادم و برای کارهایی که چندان غلط هم نبودن سرم رو پایین انداختم. توی تنم کسی هست که برای تک‌تک بی‌دقتی‌هام عزاداری کرده.

من دیدم که نیلوفر و خیلی شاگرداول‌های دیگه که بعدش اومدن از اشتباهات کوچیک‌شون می‌گذشتن. می‌خواستن شاگرد اول باشن و می‌شدن. می‌تونستن تشخیص بدن بی‌دقتی یعنی چی و کجا لازم نیست به خودشون سخت بگیرن.

---

نیلوفر با رتبه دو رقمی سال هشتاد و هشت پزشکی تهران رو انتخاب کرد.

بله بله اصلاً به رشته و دانشگاه نیست و این حرف‌ها. اما حرف من از گفت اینکه آخر و عاقبت درسیِ نیلوفر چی شد این بود که برای خودم هم، اگر که خواننده این نوشته بودم سوال ایجاد می‌شد خب بعدش چی شد بهش. و اینکه اساساً در اون سن و در اون شرایطی که ما داشتیم بهترین کار این بود که دانشگاه‌های تهران و رشته‌های خوب قبول بشی و نیلوفر و خیلی‌های دیگه در زمان خودشون، بهترین کار رو کردن.

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۰۹
رارا

می‌خواستم برای سپیده ایمیل بزنم. از اونجایی که چند ماهه اکانت‌های دیگه‌ام رو پاک کردم تنها راه دسترسی‌مون به هم همینه. تقریباً یک ماهی هست که گاهی روزی چند بار به هم ایمیل می‌زنیم. (سپیده ایران نیست که زنگ بزنیم)

همیشه توی موبایل تایپ می‌کردم. این بار گفتم یه کم پربارتر و قشنگ‌تر براش حرف بزنم. چند روز جواب دادن رو عقب انداختم و توی سرم کلی آسمون به ریسمون بافتم و چنان سرم پر شد از حرف که با خودم گفتم نه دختر! یه دونه ایمیل از پس همه‌ی حرف‌های تو برنمیاد و این رازهای مگویی که فقط تو کشف‌شون کردی جاشون تو وبلاگه. بله، وبلاگ. باید بنویسی‌شون تو یکی از صد وبلاگ خفنی که داری و این حرف‌ها.

خلاصه این که سیستم روشن کردم که راحتتر تایپ کنم و اخلالی در روند اکسپورت کتابِ نوشته‌ها همه طلا و نقطه‌ها همه یاقوت و زمردی که تو سرمه به صفحات مجازی، ایجاد نشه. اما خدا شاهده هنوز دارم می‌لرزم.

نتونستم. یعنی تونستم. یه چیزی نوشتم و فرستادم واسه سپیده اما انصافاً جونم دراومد و تنم به رعشه افتاد.

قضیه اینه به سختی می‌تونم تمرکز کنم. این سختی در تمرکز کردن نه فقط از قبل حس می‌کردم تو زندگی واقعی داره جونم رو درمیآورده بلکه می‌بینم تو کار نسبتاً ساده‌ای مثل نوشتن ایمیل عرق‌م رو هم درمیاره. و همنطور که می‌دانید برای این که از ترکیب "نات آنلی، بات" استفاده کردم پس احتمالاً "عرق" ارزش‌ش بیشتر از "جونه". :/

---

این یک چیز. این‌ها همه یک چیز. چیز دیگه اینکه اومدم وبلاگ‌م رو باز کردم و خب البته گهگاهی از قبل بازش می‌کردم و همیشه می‌دیدم که صاحب این دم و دستگاه از سال 97 پیامی برای وبلاگ‌نویسا نفرستاده و همیشه می‌خواستم برم به وبلاگ خودِ بیان سر بزنم ببینم زنده‌ن اصلاً که رفتم سر زدم این بار و دیدم که بعله. هیچی به هیچی. یه جوری کسی اینجا نیست که آدم یاد اون آسایشگاه سالمندان تو اسپانیا می‌افته که تازگی مشخص شده ولشون کرده بودن به امون خدا.

خدا رو شکر این ویروس‌ها از راه اینترنت منتقل نمی‌شن و تازه چند ماه بیشتر از خوردن گوشت اون حیوون زبون بسته‌ی مریض نمی‌گذره که صاحب‌های این خراب شده  یک سال زودتر درش رو تخته کرده‌اند و رفته‌اند.

اینجا هم پر شده از وبلاگ‌های بی شاخ و دم.

خانم،خانما! یه عکس و موزیک گذاشتن ارزشش رو داشت که اون بلاگفا رو ول کردی اومدی اینجا؟ مهاجر خانوم؟ با شمام. به هرکی که بدی کرد اون بلاگفا، واسه شما خوب شد ک نوشته‌های قبلی‌ت هم برگردوند بهت. چقدرم که عکس و موزیک گذاشتی اینجا شما. خسته نباشی.

---

چقدر سخته نوشتن. چقدر سخته. سخته. سخت.

یا فقط امشب سخته؟ سخته. سخت.

 

۲ نظر ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۰۶
رارا