در حیاط کوچک

... این گردونه‌ات رو کی داره می‌چرخونه

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۵۲ ق.ظ

باد پرده رو تکون میداد انگار که کسی از پنجره بخواد بیاد توی اتاق. نگران نبودم. لااقل نه وقتی با پیرزن هستم. که پیرزن ترس اصلی منه. مخصوصا شب‌هایی که صدای زنگ در می‌شنوه یا صدای زری رو که صداش می‌کنه. تا الان هروقت شب بیدار بودم این اتفاق افتاده. احتمالا وقت‌هایی هم که خوابم می‌افته. یعنی توی خواب حرف می‌زنه و مثل شبح توی خونه راه می‌ره.
امشب بیدار شد گفت می‌خواییم بریم؟ گفتم نه صب می‌ریم الان شبه بخوابید. گفت کجا می‌ریم؟ گفتم تویسرکان. گفت کجا؟ گفتم تویسرکان. پرسید کجا؟ گفتم تویسرکان. گفت تهران؟ گفتم... نه توی-سر-کان. گفت پس چرا زری صدام کرد. گفتم خواب دیدین. بخوابین شبه، بخوابین. پرسید ساعت چنده گفتم دو شب، بخوابین صبح می‌خواییم بریم. مکث می‌کرد بین حرف زدن. می‌دونستم که خوابه. یک ربع بعد دوباره پا شد. شال انداخته بود روی سرش. باز هم براش توضیح دادم برنامه‌ی صبح رو. رفت توی تاریکی آشپزخونه شروع کرد... نمی‌دونم چه کار می‌کرد صدای شرشر آب میومد. علاقه‌ای هم نداشتم بدونم. به هر حال خواب بود. حالا هرکاری می‌کرد که می‌کرد.
پاهام یخ زده بودن، پنجره رو بستم، خیالم مثل پروانه دور سرم می‌چرخید. از اول هفته بازدهی نداشتم و به زور خودم رو آروم نگه داشته بودم تا با خودم دعوا نکنم. توی همین فکرها بودم که ساعت پنج باز بیدار شد گفت باید بریم تویسرکان دیگه. خوشبختانه این بار می‌دونست کجا قراره بریم. گفتم الان که نه، بخوابین. ساعت رو پرسید و گفت دوره باید بریم. گفتم یک ساعت راهه، یک ساعت و نیم.
این بار آخری که عینک نداشتم بیشتر ترسیدم. می‌ترسم از وقتایی که پیرزن توی خواب حرف می‌زنه. خب می‌ترسم. احتمالاً اگه با هر کس دیگه‌ای هم که توی این خونه تنها بودم و اون یک دفعه شروع می‌کردن به حرف زدن و مثلاً بلند می‌شد می‌رفت سمت در و می‌گفت کیه کیه، می‌ترسیدم. پیرزن که موهای سفید برق گرفته داره که جای خود. وقتی عینک ندارم و نمی‌تونم حالت چهره رو وقت حرف زدن ببینم بیشتر می‌ترسم. آه، بله من کورم. (دنیام تار هست اما تیره نیست).


سر خاکیم بالای تپه. خلاف انتظار همه، سرد نیست. به درختای دور توی غبار نگاه می‌کنم. ترنم هی دورم می‌چرخه و حرف می‌زنه. باید جواب‌ش رو بدم وگرنه ول نمی‌کنه. دندون شیری‌ش افتاده. با حسنا سر به سرش می‌ذاریم و می‌خندیم. از بالا به جمعیت نگاه می‌کنم و عکس می‌گیرم. ناراحت نیستم و حواسم هم نیست انقدری که نمی‌فهمم مراسم کی تموم می‌شه. سعی می‌کنم به کسایی که می‌شناسم تسلیت بگم. کسی ناراحت نیست. قاطی می‌کنم که شاید درست‌تره لبخند بزنم و خیلی لطیف‌تر تسلیت بگم. به هر حال واقعاً جای ناراحتی هم نیست. پیرزنی مرده. من که خیلی نمی‌شناختم اما همین که خیلی مریض نبوده پس یعنی کسی رو اذیت نکرده. خدا رو شکر که اینطور مرده. کاش پیرزن‌ها و پیرمردهای اطراف من هم اینجور می‌مردن. هرچند هنوز هم دیر نیست (نیست؟) و دعا می‌کنم خدا قسمت‌شون کنه.
آدم‌ها خیلی باهام حرف می‌زنن. ممنوم ازشون که انقدر حرف می‌زنن. دیشب نخوابیدم و انبوه کارهایی که تا آخر هفته‌ی بعد باید انجام بدم دورم رو گرفتن. دیگه جای پروانه و شب پره‌ای نمونده. منتظرم برگردیم.

۹۶/۱۰/۱۴
رارا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">