در حیاط کوچک

به سراغ من اگر می‌آیی... نیا :(

شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۰۱ ق.ظ

پیرزن از مرحله‌ی صدا شنیدن به مرحله دیدن نائل شده. می‌پرسه به جز من و تو کسی اینجا نبود الان؟ پرسیدم صدا شنیدید؟ گفت نه. ولی کاش می‌گفت آره. که منم خیال‌م راحت می‌شد که از صداهای همیشگی‌ش بوده. گفت نه و یه قدم اومد نزدیکتر. گفتم پس چی؟ لبش رو تکون داد اما چیزی نگفت. محکم گفتم، نه فقط من و شماییم و روم رو برگردوندم.
حالا یکی از ترس‌های من اینه کسی بیاد تو خونه. قاعدتاً همه می‌ترسن. اما من به صورت خاص از قدیم می‌ترسیدم. تا یک بار هم سرم اومد و تو اون لحظه مث چوب خشک شدم. اینطوری که شخص مورد نظر پشت در اتاق بود. من رفتم تا وسط اتاق. دیدمش. دوباره از کنارش رد شدم و در رو باز کردم اومدم بیرون. جیغ و داد کردن تا کمک بخوام که هیچی، چه برسه به اینکه بخوام در اون شرایط از خودم دفاعی هم بکنم. همچین تجربه‌ای دارم از واکنش‌م تو این لحظات.
حالا چه جوری خوابم ببره الآن؟
... اصلاً می‌خوام امشب تا خود صبح درس بخونم. :(

۹۶/۱۰/۱۶
رارا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">