رفته بودم نمایشگاهِ کتاب. امروز. که هرچند پنجشنبه بود اما من مثل همون برج معروف بودم. یک جایی به دختربچههایی که میخندیدن چنان چشم غرهای رفتم که بعدش خودم از خودم بدم اومد. استطاعتم در همین حده که به ضعیفتر از خودم چشم غره برم، نه اینکه اون یارویی که وقتی داشتم میاومدم نمایشگاه بهم تیکه انداخت، (تیکۀ زشت. این تیکهها رو زمزمهوار میندازن طوری که دقیق نمیفهمی چی بوده اما آهنگ و لحنش معلوم میکنه) رو با یک دست بلند کنم و پرتش کنم لبۀ جدول و تیزی دربیارم و علامت هر پاتر رو بزرگ بکشم رو پیشونیش تا عبرت همجنسها و همفکرهاش بشه.
کتابهی نمایشگاه کتابهای همدان در حد نمایشگاههای پنجاه درصد تخفیف توی پارکها هستن با این تفاوت که ده تا بیست درصد تخفیف دارن. یکی دوتا انتشاراتی درست و حسابی هم که میان کتاب درست و حسابی نمیارن. اگه بیان هم من کار نمیکنم پس پول ندارم و همیشه انقدر کتاب نخونده دارم که معمولاً لازم نباشه از نمایشگاهها بخرم. پس همونطور با قیافۀ مادر فولادزره، دست به بغل میگشتم لابلای بعضی غرفهها.
آخرش هم بانک شهر یک کیسه پارچهای بهم تعارف کرد و من قبول نکردم بعد دیدم کیسهاش به کار میاد و گرفتم. کلی سنگین بود. تا سوار ماشین بشم کلی فکر کردم که یعنی چی بهم دادن. چیزی حدود سیصد تا بروشور بود. مثلِ اینکه تیپم علاوه بر اینکه شبیه مامانِ اکرم و امین باشه شبیه کاغذ پخش کنهای تو خیابون هم هست. به هر حال خدا رو شاکرم که شبیه مهسا نیستم. :) (مهسا! دارم باهات شوخی میکنم. تو هم میتونی با من شوخی کنی که من هم این امکان رو دارم نظرت رو منتشر نکنم)
اما توی نمایشگاه یک لحظه غفلت کردم، دستم رفته و زبانم چرخیده بود و از کارِ فلک آدم چه میدونه، انگار یک کتاب هم خریده بودم که تو خونه فهمیدم. من دوست ندارم از کتابهایی که میخونم بنویسم. یا اصلاً به رو خودم بیارم تو این وبلاگ. نه فقط تعدادشون کمه بلکه یادم هم نمیمونه چی میخونم و انگار هرچی میخونم تو سیاهچالۀ ذهنم گم میشن و «قبلاً» هم گفتم که میخونم تا شاید تو ضمیر ناخودآگاهم تاثیر بذاره بلکم یه کم از دنیا بیشتر فهمیدم. (انگار تا حالا نتیجه نداده) والبته خوندن هم مزه میده کلاً. انگار توی یه دنیای دیگه میبردت. اگه اسم کتابهایی که میخونم رو بیارم احتمالاً کتاب خوندن رو از چشمتون میندازم مخصوصاً اگه بفهمید که، تازه کتاب هم میخونم و اینه وضعِ زندگیام که بیشترش رو خوابم و ساعتی از بیداریم رو اختصاص دادم به زل زدن به سطل آشغال اتاقم تا با نیروی فکرم بتونم تکونش بدم بیاد سمتم و هستههای آلو بخارای تو دهنم رو خالی کنم توش و شبها هم خواب مسجد و امام زاده میبینم.
حالا این بار هم گذشته... میگم چی خریدم که شما هم بدونین همچین کتابی هست شاید دنبال همچین چیزی میگردین...
چند ماهِ پیش اتفاقی به یه مصاحبه با لیلی گلستان برخوردم. یاد این حقیقت افتادم که چرا من حرف میزنم؟ از کجا شروع شد؟ من که این همه تزهای بیخود میدم، کی فهمیدم که باید حرف بزنم؟ چرا انقدر چیزها هست که نمیدونم. با چه رویی دهن باز میکنم و درافشانی میکنم؟ چرا من زندهام؟ خدا رو شکر که با آدمی که سرش به تنش بیارزه سر و کار ندارم که رسوایی به بار میاد.
بله اونجا بود که فهمیدم که فروغ زن دوم ابراهیم گلستان و یعنی هووی مامانِ لیلی بوده. مهم نیست؟ پس تو زندگی چی مهمه؟ اگه این رو ندونی فردا شب چطور میخوای جواب نکیر و منکر رو بدی؟ و بعدش هرچند من قبلش هم از ابراهیم گلستان خوشم نمیومد و نگاهِ خوبی بهش نداشتم خوندنِ مصاحبه دخترش دربارهاش باز هم تاییدی بود رو نگاهم. چه اینکه فروغ هم جز چند تا شعرش نه باقیِ شعرها و نه شخصیتش رو دوست نداشتم هیچوقت.
این کتابی هم که خریدم «از روزگار رفته» گفتگوییه با ابراهیم گلستان. دلم میخواد بیشتر دربارۀ این خانواده و این پیرمردِ بداخلاق و تخس (که عجیبه هنوز زندهست) بدونم. و کلاً گفتگو با نویسندهها هم مطالبِ جالب و خوندنیای از کار در میآد.
و حسین فیاد که مصاحبهگر بوده، تو مقدمه خیلی مودبانه اشاره کرده که گلستان دهنش رو سرویس کرده بس که دست برده تو متن. و احتمالاً به جبرانش یه عکس مکش مرگ من هم ازش گذاشته رو جلد که دق دلیاش رو خالی کرده باشه.
--
پنجشنبه رو با دلی گرفته و اشکهای حلقه زده دور چشم و یک بستنی چوبی به پایان میبرم.
--
در حالیکه بستنی دوست ندارم.