همینجا اول دنیاست
هیچ زلزلهای رخ نداده. ستارهای به خونۀ ما برخورد نکرده. اکسیر جادوییای رو اشتباهی نخوردم. زمین باز نشده و جادوگری از توش بیرون نیومده. درهای علوم غریبه به روم باز نشده. کسی برام تخم مرغ نشکسته، توی لباسم خطی قایم نکرده.
پس چرا اینطوری شدم؟ این همه تغییر. این همه فکرهایی که هیچ وقت به سرم هم نمیرسیدن چطور یک دفعه هجوم آوردن به سمتم و چرا من دست و پاچه نشدم؟
انگار یه آدم غریبهای نشسته کنارِ من اما شبیه یه دوستِ خوبه.
همین چند هفته پیش بود که نوشتم:
« الآن به چی احتیاج دارم؟
به یه هدهد. یه هدهد که بخنده. هدهدِ خندان.
بیاد بشینه رو شونهام و پیشنهادهای عجیب و جادویی داشته باشه. ساعتها از چیزایی حرف بزنه که به گوشم آشنا باشن اما نشنیده باشم. فکرایی داشته باشه که با خودم بگم هیچ وقت به فکر من نمیرسید، نه اینکه بگم چرا به فکر خودم نرسید. از این طور چیزا خلاصه.
سایۀ کسالت روی سرم، چه غمگینم امروز»
اما الان، انگار، کسی کنارِ من نشسته و کاش دور نشه هیچوقت.
به عنوان فرد باتجربه! روی شونه نشستنش خوشآیند نیست