در حیاط کوچک

به مناسبتِ...

شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۲۸ ب.ظ

قدیم‌ها (مثلاً سیصد، چهارصد سال پیش) وبلاگ نوشتن ساده‌تر بود. یک کم ریسمان درمی‌آوردی و وصل می‌کردی طاق آسمان و نامفهوم یک چیزهایی می‌نوشتی و پرت‌ش می‌کردی تو صفحه‌ات. اقلاً برای من که اینطوری بود. اما الآن سخت شده. چرا؟ چون کم گوی و گزیده گوی چون پستۀ لب بسته شدم. (که مثلاً حتی زمان حرف نزدن‌م هم حرف دارم برای گفتن – الکی) شدم؟ نه که نشدم. همون اندازۀ قبل و با همون محتوا حرف می‌زنم. پس دلیل اینکه چیزی اینجا نمی‌نویسم اینه که خیلی سرم شلوغه؟ که نیست و قراره یکی یکی دلیل‌هایی که نیستن رو بگم؟ نه.

دلیل‌ش اینه هنوز با این وبلاگه مچ نشدم و احساس غریبی می‌کنم. (دکمۀ بالای یقه‌اش را باز می‌کند. و ادامه می‌دهد: ) و تازهههههه به مهسا هم گفتم که اینجا هست و بیا بخون و یک طورهایی معذبم. هرچند جلوش معذب نیستم و خیلی خیلی خیلی بیشتر از این چیزی که اینجا نشون می‌دم شخصیتم رفته زیر سوال اما وقتی قراره بهش فکر کنم که داره از پشت مانیتورش حرف‌های من رو با مخاطب‌های خیالیم (و احتمالیم) رصد می‌کنه یک طوری می‌شم که مثلاً لازمه بهش بگم، نه بابا، من فقط جلو تو مسخره بازی درمی‌آرم و پاش بیفته بلدم حرف‌های مهم بزنم و مث آدم رفتار کنم. (که اینطور نیست.) هرچند قصدم از وبلاگ زدن، هدف مهمی نبوده و صرفاً برای سرگرمی ساختمش.

 

 

یک مطلب دیگه‌ای که در مورد ما وبلاگ نویس‌های آماتور و الکی نویس هست اینه که بیشتر در مورد خودمون می‌نویسیم و طوری هم می‌نویسیم که انگار زمین و زمان و کائنات برای ما و دورِ سر ما می‌چرخن و این خواسته یا ناخواسته ست. همین باعث می‌شه کسی که ما رو خارج از این مجازی می‌شناسه با خوندن نوشته‌هامون فک کنه "ئه!" (یا حتی فکرهای بیشتر از "ئه")

 

 

خصوصاً این مهسا که تقریباً تو جریان تمام زندگیِ من هست و یا خودش یه پایه‌شونه. (متاسفانه. می‌تونست به جای تو یه سهراب پورناظری باشه مسخره. چرا تو؟) و من هم عادت ندارم افسانه‌هایی که تو زندگیِ خیلی خیلی خاصم هر روز و هر لحظه اتفاق میوفتن کتمان کنم و ننویسمشون اما متاسفانه مهسا خودش می‌دونه که هیچ افسانه‌ای در کار نیست یا احیاناً همون بغل دستم ویساده و دیده که افسانه‌ای در کار نبوده. و لابد می‌پرسین (مثلاً یکی تون از شما بی شمارها) که چه دردت بود از دعوت کردن مهسا به وبلاگ. فکر می‌کنم کمترین خاصیت این کار اینه که تصور اینکه مهسا با اون قیافه و چشماش زل زده و داره نوشته‌های من رو دنبال می‌کنه باعث می‌شه یه کم نوشته‌هام تعدیل بشه و یهو نزنم به قصه و داستان و روایت و حکایت‌ها. خلاصه نفع‌ش واسه خودمه که سعی کنم منصفانه تر از دور و برم بنویسم و خلاصه‌اش آره، به بهانۀ قسنگ‌تر شدنِ متنم چیزی رو تغییر ندم. هرچند من قبلاً هم واقعاً این کار رو نمی‌کردم و فقط یه خرده خیال پردازی‌هام رو قاطی نوشته‌ام می‌کردم و کلاً برای شما که می‌خونی چی فرقی می‌کنه اینایی که من می‌نویسم همه‌اش خواب و خیال باشه یا پنجاه درصدش یا پنج درصدش یا نباشه. والا. اصلاً من دنیا رو اینجوری می‌بینم.

 

 

---

 

 

 

اگر کسی هم می‌دونه که عنوان وبلاگم رو چطور کوچیک کنم یا فونت اش رو عوض کنم. ممنون می‌شم بگه.

 

 

۹۵/۰۸/۰۸
رارا

نظرات  (۲)

در قسمت قالب>>ویرایش CSS به دنبال 
.header .title_desc h1{
بگردید و در زیر مجموعه خط پایین آن باید font-family , font-size باشد تا با اعمال تغییرات مناسب به نتیجه ی مطلوب برسید.
پاسخ:
ممنون
اولا که، خوبه خودتم اشاره کردی که با آشنا کردن من با این وبلاگ، سطح وبلاگت چقدر میاد بالا! :دی
ثانیا، به این خوبی مینویسی، حالا وسطش افسانه هم بیاد، یا مثلا بیش از حد خفن به نظر بیای، یا اصن شوت شی تو یه فضای دیگه، مهم اینه که هرجور تو لحظه عشقت کشیده نوشتی دیگه، اینا متن رو جذاب تر میکنه از نظر من! :)
ثالثا، بیشتر بنویس!
رابعا، بهت حسودیم میشه که دوست باحالی مث من داری! ^_^
پاسخ:
1. این یکی از همون افسانه و قصه‌ها بود که وسط ش پروندم
2. دیدی که بالا گفتم، خیلی هم دوست داری انگار
3. خوب، جذاب، بیشتر؟ اینا رو تو به من میگی؟ کاش میشد اینا رو میدادم با خط خوش بنویسی برام بدم رو لیوان چاپ کنن :)))) 
4. تو بهترش رو داری :)
...
پنجِ خصوصی، سوسول خودتی! :))))) اینا تجربیات هزار ساله س!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">