وسایل آشپزخونه دست به شورش زدن. دست و پا که ندارن، شورشِ صوتی. طبق معمول سردسته شون لباسشویی بعد از اون هود. بعد غذای تو ماهیتابه بعد شر شرِ آب بعد تق و توق ظرفها. من میتونم در اتاق رو ببندم و به کارهایی که دارم برسم. اما انقدر خالی ام که دوست دارم از یه چیزی پر شم. از صدای آشپزخونه از نور پنجره از عطری که به لباسم زدم.
به این فکر میکنم چقدر قبل از عید زرنگ بودم. اون موقع فکر میکردم چقدر هم تنبلم. هیچوقت نمیتونم موقعیتی که توش هستم رو درست ارزیابی کنم. باید ازش بگذره تا بفهمم چی به چی بوده. ولی الان میدونم کارهایی هست که باید انجام بدم. اما فقط "برنامه" ش رو دارم. چرا دست به کار نمیشم؟ این سوالیه که همه تنبلا به سادگی میتونن جوابش رو بدن. وگرنه آدمای معمولی به بهانههای بیخود تو تخت نمیمون و الکی هم که شده برای وبلاگشون پست نمیذارن. آدمای معمولی اغلب وبلاگهای الکی هم ندارن البته.
جالب اینجاست که اصلاً سختم نیست بلند شم و به کارام برسم. اما یکی از برنامههایی که خیلی دوست داشتم اتفاق بیفته به هم خورده و الان اون شور و شوقِ سابق رو ندارم، یکی این. یکی هم اینکه مطمئن نیستم چی تو اولویته تا شروع کنم. مطمئناً هرچیزی غیر از اینجا نوشتن تو اولویته. مثل دوش گرفتن پنج دقیقهای. مطمئنم بعدش یه کاغذ رو میزم پیدا میکنم که بهم میگه از کجا شروع کنم.
یه بار چند خطی از کتابی که برادرِ دوستم خونده بود و گذاشته بود تو وبلاگش خوندم و زمانی که خیلی خیلی افسرده بودم ترغیب شدم بخونمش تا شاید کمی از ناراحتی ام کم کنه، اون قسمت این بود، که من باهاش کلی خندیده بودم و فکر کرده بودم با یه کتاب نسبتاً طنز (هرچند تلخ) طرفم:
«سیل میآمد. آشورا1 پر میشد و آب از مستراحها فوارهوار بالا میزد. حیاط را پر میکرد. چاه را پر میکرد. چوبهای پوسیده و کاهها و دستهگلهای پلاسیده بالای شهریها را روی دستش میگرفت و میآورد توی اتاق ما و به ما تقدیم میکرد. فقط زبان نداشت که سلام کند.*
*از ندارد تا دارا/علیاشرف درویشیان/نشر اشاره/داستان خانهی ما
1: آبشوران؛ گنداب روبازی که از وسط کرمانشاه میگذشت و در دو طرف این گنداب خانههایی بنا شده بود. بعدها بخشهایی از آن پوشیده شد، اما در پایین شهر هنوز آبشوران ادامه دارد»
پس کتاب رو خریدم و در مورد طنزِ داستان بگم که بعد از خوندن یکی دو داستان، سیل اشکم روان شد چه سیلی. اشتباه نکنم تمامِ قسمت طنزِ هرچند تلخ کتاب همین قسمت بوده که اگه داستان آخر نبود از داستانهای آخر بود. خلاصه اشکها ریختم پای اون کتاب.
به قول همین برادرِ دوستم:
«گول خلاصهی مردم را نخور
مشروحشان فرق دارد!»
اینها رو گفتم که بگم من کتاب «شبهای روشن» از فئودور داستایوفسکی رو نخوندم. اما از این تیکهای ش که برای پروفایلم پیدا کردم خوشم اومد. شاید مثل خیلی از نقل قول ها خیلی با متن اصلی نخونه. شاید معرف کتاب نباشه. شاید دارم اینا رو به خودم میگم! وگرنه کی براش مهمه از چی دارم میگم!