حاشیه
وسایل آشپزخونه دست به شورش زدن. دست و پا که ندارن، شورشِ صوتی. طبق معمول سردسته شون لباسشویی بعد از اون هود. بعد غذای تو ماهیتابه بعد شر شرِ آب بعد تق و توق ظرفها. من میتونم در اتاق رو ببندم و به کارهایی که دارم برسم. اما انقدر خالی ام که دوست دارم از یه چیزی پر شم. از صدای آشپزخونه از نور پنجره از عطری که به لباسم زدم.
به این فکر میکنم چقدر قبل از عید زرنگ بودم. اون موقع فکر میکردم چقدر هم تنبلم. هیچوقت نمیتونم موقعیتی که توش هستم رو درست ارزیابی کنم. باید ازش بگذره تا بفهمم چی به چی بوده. ولی الان میدونم کارهایی هست که باید انجام بدم. اما فقط "برنامه" ش رو دارم. چرا دست به کار نمیشم؟ این سوالیه که همه تنبلا به سادگی میتونن جوابش رو بدن. وگرنه آدمای معمولی به بهانههای بیخود تو تخت نمیمون و الکی هم که شده برای وبلاگشون پست نمیذارن. آدمای معمولی اغلب وبلاگهای الکی هم ندارن البته.
جالب اینجاست که اصلاً سختم نیست بلند شم و به کارام برسم. اما یکی از برنامههایی که خیلی دوست داشتم اتفاق بیفته به هم خورده و الان اون شور و شوقِ سابق رو ندارم، یکی این. یکی هم اینکه مطمئن نیستم چی تو اولویته تا شروع کنم. مطمئناً هرچیزی غیر از اینجا نوشتن تو اولویته. مثل دوش گرفتن پنج دقیقهای. مطمئنم بعدش یه کاغذ رو میزم پیدا میکنم که بهم میگه از کجا شروع کنم.
چون مدیوم و میزان خاصی رو برای ارزیابی تعیین نکردید و از این شاخه به اون شاخه میپرید.