شبهای روشن
یه بار چند خطی از کتابی که برادرِ دوستم خونده بود و گذاشته بود تو وبلاگش خوندم و زمانی که خیلی خیلی افسرده بودم ترغیب شدم بخونمش تا شاید کمی از ناراحتی ام کم کنه، اون قسمت این بود، که من باهاش کلی خندیده بودم و فکر کرده بودم با یه کتاب نسبتاً طنز (هرچند تلخ) طرفم:
«سیل میآمد. آشورا1 پر میشد و آب از مستراحها فوارهوار بالا میزد. حیاط را پر میکرد. چاه را پر میکرد. چوبهای پوسیده و کاهها و دستهگلهای پلاسیده بالای شهریها را روی دستش میگرفت و میآورد توی اتاق ما و به ما تقدیم میکرد. فقط زبان نداشت که سلام کند.*
*از ندارد تا دارا/علیاشرف درویشیان/نشر اشاره/داستان خانهی ما
1: آبشوران؛ گنداب روبازی که از وسط کرمانشاه میگذشت و در دو طرف این گنداب خانههایی بنا شده بود. بعدها بخشهایی از آن پوشیده شد، اما در پایین شهر هنوز آبشوران ادامه دارد»
پس کتاب رو خریدم و در مورد طنزِ داستان بگم که بعد از خوندن یکی دو داستان، سیل اشکم روان شد چه سیلی. اشتباه نکنم تمامِ قسمت طنزِ هرچند تلخ کتاب همین قسمت بوده که اگه داستان آخر نبود از داستانهای آخر بود. خلاصه اشکها ریختم پای اون کتاب.
به قول همین برادرِ دوستم:
«گول خلاصهی مردم را نخور
مشروحشان فرق دارد!»
اینها رو گفتم که بگم من کتاب «شبهای روشن» از فئودور داستایوفسکی رو نخوندم. اما از این تیکهای ش که برای پروفایلم پیدا کردم خوشم اومد. شاید مثل خیلی از نقل قول ها خیلی با متن اصلی نخونه. شاید معرف کتاب نباشه. شاید دارم اینا رو به خودم میگم! وگرنه کی براش مهمه از چی دارم میگم!
khodast