خندههای آدم معمولی
نمیدونم این بارِ چیه که هیچ طوره از روی دلم پشتم، روی سرم هرجا که هست برداشته نمیشه. نه با حرف نه با فریاد نه گریه بعدش نه انصراف از کنکور نه دستها حتی. چند روز پیش گفتم خدا یه سورپرایز بفرست تکونم بده. امشب بسته ش به دستم رسید. چند دقیقهای همه جا نور شد. بعدش سیاه شد؟ نه شد همین لامپهای معمولی تو خونه ها. زرد و سفید. ماهاست اتفاقی نیفتاده در واقع افتاده، برگها ریختن. بارون نیومد. هوا سرد شد. برف اومد. مناسبتهای فلان هم گذشتن، خیابونا شلوغ شدن. دو سه روز پیش جوانه های رو شاخه ها رو دیدم. اتفاقی از پنجرهی دیگهای چشمم به درخت شکوفه افتاد. اما من ندیدم. چه خوب شد ندیدم. چه خوب بود این همه تنهایی و خوندن درسهایی که دوست داری و فکری که مشغول انتخاب رنگ مانتو برای دانشگاه بود! این همه بی خبری. این همه جدایی. همون "هیچ جایی نبودن"یی که دنبالش بودم. پس از چی سنگین شدم این وسط؟! این بار که واقعاً خستهام کرده. آخه از چی خسته شدم پس. الان که از کنکور انصراف دارم دیگه تو هیچ جا هم نیستم. کجام پس؟
کاش بیشتر معمولی تر بودم. از اولش.
بیشتر از همیشه بی حوصلهام که برگردم بببنم چیا نوشتم.
آخ آخ آخ عید. حساب کرده بودم این موقع جایی دور از خونه دارم درس میخونم اما حالا چی؟ مجبورم برم جاهایی که خاطرات روشنم، تار و سیاه میشن. آدمهایی که دوست داشتم... پیر و مریض و شکسته و خرد شده و نابود شدن. و چند ماهی هست که لبخند کج زدن یاد گرفتم. یعنی موقع لبخند قیافه ام طوری میشه که انگار هواپیمایی که عزیزم توش بوده به کوه خورده و تن ش تکه تکه شده. تیکه هاش رو (اگه پیدا کنن) جمع میکنن و میریزن تو کیسه و از روی ادب میخوام به کسی که داره دلداریم میده لبخند بزنم.