۶۲
قهوه میگفت گاهی خواب کسی رو میبینم. دروغ میگفت. خودم تا صب بالای سر لیوان خالیش راه رفتم و توی فکر کسی بودم. قهوه کجا بود اونوقت؟ هزار هزار مولکولهاش پخش شده بودن تو بدنم.
گفتم بشین درس بخون، کنکور از این نزدیکتر؟ چه بی خیالی تو و چه با خیال به نظر میرسی. فکر میکنن همین که سرم تو کتابه یا با عجله غذا میخورم و میرم توی اتاق حتما خبراییه. گیریم یکم هم درس بخونم و اسمش رو تلاش هم گذاشتیم. مگه هر تلاشی باید نتیجه بده. تازه تو بهمن فهمیدم که رفرنس های کم اهمیت و اشتباهی ای رو میخوندم. منم که همیشه دیرمه. بگی ۲۸ اسفند ۹۷ یک کاری کن میگم نمیرسم دیره. همه ش هم فکر میکنم سنی ازم گذشته و برای اشتباهات کوچیک دائم در حال جنگ و دعوا با خودمم. بیست سالگی برگرد... من بیست سالگی نکردم.اصن یه سنی حول و حوش ۱۸ تا ۲۱ سالگی رو گم میکنم. انگار یکدفعهای از ۱۸ شدم ۲۲.
چقدر بهانههای الکی دارم برای نخوندن درسهایی که دوستشون دارم اما وقت شون رو نه. برم یا به کسی فکر کنم یا به لباس دانشگاهم با خوابگاه که امیدوارم آدمای خوبی گیرم بیفتن یا شاید درس هم خوندم این وسط.