به خاطر سنگفرشی که مرا به پسته میرساند
وقتش شده بود که برم سر یخچال. به نیت انجیر رفتم. انجیرهای خیس خورده توی آب. با فکر به اینکه باید خیلی سرد شده باشن. اما سرد نبودن و لازم نبود مزهشون رو به زور از لابلای یخشون تشخیص بدم. آفرین به انجیرها. خوب است پرتقالها و لیمو شیرینها هم یاد بگیرند. تو پذیرایی راه رفتم و به اینجا فکر کردم و آدمی که از صب تا شب درس میخونه چه حرفی داره بزنه. و باز یاد درس خوندنم افتادم مثل این روزا که نگاه ترک دیوار هم که میکنم آیاتی از درس خوندن توش میبینم.
گاهی نمیرسم برم چیزی بخورم. و اینجا کسی نیست که براش مهم باشه این چیزا. مگه بابا که اون هم خونه نیست. ولی بهم گفت پستهها رو بخور. اما از اینجایی که من هستم راه دوریه تا اونجا رفتن. اینجا همه چی دوره به من. فقط پیرزن به من نزدیکه (تا نزدیک خرخره) و وقتی میرم طبقۀ بالا صدای پام رو میشنوه و موقع برگشتنم، میپرسه زری اومده؟ میگم نه. نیم ساعت بعد میپرسه زری اومد؟ میگم نه، من که صدای پا نشنیدم. طلبکارانه میگه: اما من که شنیدم. روی صورتم دست میکشم و میگم صدای باز شدن در هم نشنیدم. الان هم خیلی حوصلهاش سر بره خودش پا میشه میره بالا و خونه رو خالی و عاری از نور میبینه و برمیگرده و میگه زری نیومده.
گفتن این حرفها درست نیست. از پیرزنی که علاوه بر پیر بودن، آلزایمرش هم شروع شده چه انتظاری میشه داشت؟ از من باید انتظار داشت که به عنوان یک آدم از برخی جهات سالم صبورانهتر رفتار کنم.