در حیاط کوچک

صفحۀ دوم

دوشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۸ ب.ظ

صبح به زور توی باد و خاک خودم رو رسوندم جایی که دفترچه بیمه رو عوض می‌کنن. یه دکتری هست که من رو می‌ترسونه، چطوری؟ اینطوری که دفترچه‌ام را باز می‌کنه که قرص بنویسه بعد نمی‌فهمم از کجا تمام دفترچه رو هم در کسری از ثانیه رصد می‌کنه. قرص‌ها، تشخیص‌ها، مهرها. همونم بهم گفت که تاریخ دفترچه‌ات داره تموم می‌شه. وگرنه خودم نمی‌فهمیدم. به هرحال رسیدم اونجا و دیدم رو دیوار زدن، دخترای مجرد بالای 15 سال و پسرهای مجرد بالای 18 سال لازمه اصل شناسنامه داشته باشن. همیشه یادم بود کلی مدارک بریزم تو کیفم برای اینجور جاها. اینجور جاها، یعنی شرکت‌ها و اداره‌هایی که بیشتر از خانواده‌ام انتظار ازدواجم رو می‌کشن تا بتونن از دست‌م خلاص شن. چند هفته پیش به فاصلۀ یه هفته شرکتی رفتم که هر دوبارش اصل شناسنامه ام رو خواستن تا از صفحۀ اول و البته دوم کپی بگیرن. گفتم من تو این هفته‌ای که گذشته ازدواج نکردم. (اقلاً شما که خانومی این ابروهای تا به تا و رنگ به رنگ رو ببین.)

 

 

به هر جهت اینجا هم متصدی‌ش ازم شناسنامه خواست که نبرده بودم. گفتم خونه‌مون دوره ها و چون تاثیری نذاشت سرم رو انداختم پایین و توی باد راه افتادم به سمت خونه. باد می‌زد توی صورتم و مشت مشت خاک می‌رفت تو چشمام و عطسه‌ای که بینی‌ام رو غلغلک می‌داد اما دهن‌م رو بسته بودم و از برکت انقلاب هم که حجاب داریم و باعث می‌شه خاک تو گوشا و لابلای موهامون نره. پس با یه دست کیف‌م رو گرفته بودم و با دست دیگه شالم رو نیگه داشتم و امیدوار بودم آشنایی نبیندم. چون بعلاوه این که نامرتب بودم خیلی هم اخمو بودم و اخمم باز نمی‌شد و روی همچون ماهم به درخت‌ها و پرنده ها سلام نمی‌داد و فحش هم می‌داد. تو یه کوچه‌ای غفلت کردم که باد شالم رو از سرم کشید و بی عفت و رسوا شدم. اخموتر از قبل داشتم رو سرم سفتش می‌کردم که یکی از دوستام رو دیدم. گفتم کنکورت چی شد راستی؟ گفت نقص پرونده. گفتم پس بهایی هستی. با اون که حرف می‌زدم یکی دیگه از دوستام از کنارم رد شد تا آشنایی تو محل نمونده باشه ندیده باشم. (با یه نفر دیگه هم برخورد داشتم)

 

 

تو خونه به بابا گفتم می‌خوام برم سرِ کار. گفت کجا. گفتم طبقۀ بالای جایی که بابام کار می‌کنه خالیه. می‌خوام بشینم درس بخونم و هر وقت سرش شلوغ شد صدام بزنه کمک‌ش کنم. البته بابت‌ش پول هم می‌گیرم. سرم رو بوسید و گفت منم راضی‌ام. پیشنهاد دادم واسۀ شروع، حقوق این ماهم رو زودتر بده به همراه وام. ولی چون تو خونۀ ما یه سیستم شفاف مالی وجود داره که ناخواسته فقط درمورد دارایی من صدق می‌کنه بابا گفت اون پولی که از فلان جا گرفتی رو چیکار می‌خوای کنی و هی نازم کرد تا بهش گفتم واسه چی می‌خوام. گفت باشه خیلی هم خوبه.

 

 

خوبه؟

 

 

فکر کنم بابا دیگه مسالۀ پول برای من رو به مثابۀ کود برای گیاه می‌بینه و امید داره روزی بیاد که این علف هرزی که تو آستین پرورش داده تبدیل به درخت سیب‌های شیرین بشه. منم که لیاقت همچین بابایی رو ندارم غصه‌ام گرفته از اون موقع تا الآن و اصلاً از همیشه تا همیشه.

 

 

عصری خواب موندم و نتونستم با خودش برم. با این حال وقتی رسیدم طوری از دیدنم خوشحال شد که انگار نه انگار دو ساعت پیش تو خونه با هم بودیم و تقریباً هر روزی که بیرون باشم به یه بهانه‌ای راهم رو از خیابون کج می‌کنم به سمت‌ش.

 

 

اومد بالا و از تغذیه‌ای که براش برده بودم سیب پوست کندم. موقع برگشت هم اون برام سیب زمینی سرخ کرده خرید که اصلاً خوشش نمیاد از این به قول خودش... چی چیِ سرطان. نمی‌دونم. یادم نیست. همه‌اش هم چشم‌ش دنبال کادوهای کوچیک بود واسه بچه‌های کوچیکی که میان پیش‌ش. که من بردم‌ش چند تا برچسب خرید.

 

 

انشای من اینجور به پایان می‌رسه که سر راه چند تا گل هم خرید تا مطمئن‌تر شم باید اون صفحۀ دوم رو بکنم بندازم دور اصلاً.

---

 

 

(ولی بعدش یادم افتاد صفحۀ اول و دوم رو یه برگه‌ن پس نمی‌تونم این کارو کنم.

---

 

 

چقدر جای خالی ایموجی‌های تلگرام رو در جای جای این نوشته حس می‌کنم. به امید روزی که بشه با وبلاگ مثل کاغذ رفتار کرد و دور بعضی کلمه‌ها خط کشید. بعضی جاها فلش زد. یا حتی تو پس زمینه عکس بادِ وحشیِ پاییزی کار کرد. (خودم می‌دونم چطور بکشم)

---

 

 

 

ممکنه کسی چندش‌ش بشه از این رابطۀ عاشقانه دختر پدری که بهش حق می‌دم. ممکنه حتی فکر کنه چقدر لوسم. که باید بگم اصلاً نشون ندادم واقعاً چقدر بیشتر لوسم.

 

 

۹۶/۰۷/۱۰
رارا

نظرات  (۲)

نود درصد اوقات زندگیم به خودم میگم از لوس بازی بدم میاد و در صددرصد اوقات زندگی دارم سعی میکنم نشون ندم، چه قدر زیاد لوسم!!
در هر صورت به نظرم این لوس نبودا. عاطفانه (پر عطوفت) و پدرانه و کلمه های دیگه ای که نمیدونم چین ولی هر چی هستن، لوس نیستن، بود! 
پاسخ:
دیگه من دل رو زدم به دریا و به همه میگم لوس هستم. راه گریزی نیست. هستم!
چون تو لطف داری به من به نظرت لوس نیومده. وگرنه ته لوس بازی بود دیگه!
(از هنرهای ایشان این بود که پیامش را با "دیگه" شروع میکرد و به پایان میبرد. ماشالله)
۲۳ مهر ۹۶ ، ۰۰:۵۵ الـ ه ـام 8 عـظـیـمـی
هرچی بیشتر پیش بابا باشی من خوشحال تر میشم. چه کار خوبی کردی پس...
پاسخ:
همه دور هم خوشحالیم :)
خوراکی براش میبرم. چای میذارم، گاهی که خودم خیلی خوابم بیاد نسکافه. تق و توق با هم بادوم میشکنیم و جدیدا برامون گردو هم آوردن. منتظر یه روزی ام که جون داشته باشم نودل بار بذارم :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">