پریدن هفده سالگی
اینطور نبود که پنجشنبهها پایان هفته باشه یا شروع تعطیلیِ جمعه. یک روزی بود مثل باقیِ هفته که وقتی بیدار میشدی عصر شده بود. یعنی اگر هم که میخواست خوب باشه دیگه پنجشنبه تمام شده بود. پنجشنبه با دلهرۀ بیشتری جاش رو به جمعهای میداد که از شنبهش با تست ریاضیش هیچ راه فراری نبود. بعدش یکشنبه و دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه و عربی و هندسه و شیمی و فیزیک و دینی.
تمام روزها مثل هم بود و تمام لحظهها دلگیر. تمام راههای سبز و سفید و پرشکوفه و بیشکوفه و نارنجی و زرد و قهوهای توی فکر حل کردن مسالههای حل نشدۀ ریاضی گذشت.
آخرش اگه اینجاست هنوز نفهمیدم چطور باید از دستِ معلمها فرار میکردم. چطور باید هندسۀ تکمیلی رو حل میکردم. بعد از فرار از مدرسه خونۀ کی میرفتم. کتاب و دفتر و جزوهها رو تنهایی چطور توی باغ آتیش میزدم. یا چطور از بالای پشت بوم میپریدم.