چرا باید مهاجرت میکردن؟ چرا نمیشد همینجا بمونن؟ چرا نمیشد به مهاجرت به چشم یه سفر کوتاه یا یه تجربه نگاه میکردن نه اجبار؟ چرا انقدر همه دنیاها از ما دور و به هم نزدیکه؟ چرا اینجایی که بودن انقدر زندگیشون بیمعنی بود و حالا جایی که حرفا و شوخیا و غذاهاشون برای ما معنی نمیده، زندگیشون معنی گرفته؟ چرا اینجا، این همه شب و روز و بیوقفه تلاش کردن تا برن جایی که بتونن فقط یه آدم معمولی باشن؟ چرا نمیشه هر وقت که دوست دارن برگردن. بین ترمهاشوم برگردن. سالی یه بار برگردن. دو سال یه بار برگردن... چرا باید رفت و برنگشت.
---
البته این پست توضیحات خیلی بیشتری داره. مثلاً من خودم میدونم اشتباه میکنم که دلم برای اونا میسوزه که رفتن. چون دلم برای خودم باید بسوزه که اینجام. نه کشور درست و حسابی داریم و نه فامیلهایی که دیدنشون آدم رو ناراحت نکنه. چی باید آدم رو پابند اینجا کنه؟ شهروند درجه چند جایی باشی که این حجم از زشتی و کسالت و حسادت رو هر لحظه نبینی واقعاً ارزشمنده.