نیلوفر دختر خوبی بود. البته شاگرد اول هم بود. اما شاگرد اولی نبود که کسی ازش بدش بیاد.
---
کلاس پنجم با نیلوفر همکلاس بودیم. توی کلاس تستزنیای که معلم خارج از مدرسه برای قبولی سمپاد برگزار میکرد هم، شرکت میکردیم. یه بار سر یکی از همین کلاسهای خارج از مدرسه معلممون گفت اینبار به جای اینکه خودتون تصحیح کنین، برگههای جوابتون رو بدین بغلدستیتون تصحیح کنه. میخواست تقلب نکرده باشیم.
برگهی نیلوفر به من افتاد. چندتایی غلط داشت. یادم نیست چطوریاش رو اما بهم یکطوری فهموند که غلطهاش رو کم بگم یا نگم یا چیزی تو همین مایهها. من هم جوری رفتار کردم که اره نیلوفر غلط نداره.
حالا اون زمان و تمام سالهای بعدش من چطوری بودم و هستم؟ همیشه اشتباهاتم رو داد زدم. خودم، جلوجلو همه چی رو لو دادم و برای کارهایی که چندان غلط هم نبودن سرم رو پایین انداختم. توی تنم کسی هست که برای تکتک بیدقتیهام عزاداری کرده.
من دیدم که نیلوفر و خیلی شاگرداولهای دیگه که بعدش اومدن از اشتباهات کوچیکشون میگذشتن. میخواستن شاگرد اول باشن و میشدن. میتونستن تشخیص بدن بیدقتی یعنی چی و کجا لازم نیست به خودشون سخت بگیرن.
---
نیلوفر با رتبه دو رقمی سال هشتاد و هشت پزشکی تهران رو انتخاب کرد.
بله بله اصلاً به رشته و دانشگاه نیست و این حرفها. اما حرف من از گفت اینکه آخر و عاقبت درسیِ نیلوفر چی شد این بود که برای خودم هم، اگر که خواننده این نوشته بودم سوال ایجاد میشد خب بعدش چی شد بهش. و اینکه اساساً در اون سن و در اون شرایطی که ما داشتیم بهترین کار این بود که دانشگاههای تهران و رشتههای خوب قبول بشی و نیلوفر و خیلیهای دیگه در زمان خودشون، بهترین کار رو کردن.