در حیاط کوچک

۶۱

سه شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۲۸ ب.ظ

خسته شده بودم. عینکم رو بالا میزدم و چشم‌ها و استخوون بینی ام رو فشار میدادم. برای اولین بار فکر کردم برای کارگاه (کلاس کنکوری فشرده) کم آوردم. خستگی همیشه نشونه‌ی این نیست که کاری رو درست انجام دادی. هنوز عقبم اما نمی‌دونم چرا دارم می‌خونم... گاهی می‌دونم، گاهی نمی‌دونم. گذشته‌ام رو که مرور می‌کنم سابقه نداشته کاری رو جدی گرفته باشم و طولانی انجام داده باشمش. شاید آدم اینطوری عوض می‌شه. احتمالاً من هم عوض شدم.

نمیدونم چه تعداد از بچه‌ها شهرستانی بودن. من هم از روی اتفاق اونجا بودم. و زور میزدم که حواسم پرت نشه و با تمام وجود گوش کنم درس‌هایی که استاد می‌گفت و نمی‌ذاشت بنویسیم. این روزها واقعاً باور کردم آدم برای چیزی که نداره حریص می شه. برای من اتفاق نیفتاده بود و مثل خیلی چیزهای دیگه فکر می‌کردم اتفاق هم نمی‌افته. انگار تفاوت توی نوع اون چیزیه که می‌فهمی (یا نمی‌فهمی) روش حریصی. مال من پیدا شد. روی درس حریص‌م. انگار واقعاً باید تنبلی رو کنار بذارم و بیشتر روی درس خوندن کار کنم. چقدر عجیبه برام که اهل درس خوندن باشم.

اولش سر کلاس‌هایی که استادهای تهران میومدن همدان بود. حالا که هم تهران بودم و هم سر کلارگاه استادی‌ که به شهرم نمیومد پس بیشتر حساس شده بودم و نمی‌تونستم مثل بغل دستی‌هام به ساعت نگاه کنم یا سرم رو بذارم روی میز. گیرم استاد چیز مهمی هم نمی‌گفت گاهی.

کارگاه احمق بود. یا شاید تعداد احمق‌ها زیاد بود. اگه همدان بود چند نفری از بچه‌ها همیشه بودن که به سوالات ساده جواب بدن. به شوخی‌های آبکی استاد که صرفاً برای خشک نبودن کلاس می‌گفت و حتی خودش هم رغبت نمی‌کرد لبخند بزنه بلند بلند با ذوق و شوق می‌خندیدن. جلو بودم. خیلی نمی‌دیدم اما می‌شنیدم که. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که لابد خیلی بچه‌اند. اما بچه‌های کارگاه‌های همدان هم خیلی بچه بودن. ولی ما دیر می‌خندیدیم و باید یک چیز واقعاً خنده‌داری اتفاق می‌افتاد تا بخندیم. شاید به خاطر فرهنگ‌های متفاوت باشه. شاید همدانی‌ها واقعاً مثل شهرشون آدم‌های سردی هستن هرچند نباید برای نمونه به کسی مثل من نگاه کرد. من هر جای نقطه‌ی زمین که به دنیا می‌اومدم همینطور سرد و محتاط و خجالتی می‌موندم.

کارگاه تموم شد. معنی "نفس راحتی کشیدم" رو هم اونجا تجربه کردم. حتی سر کارگاه‌های همدان هم اینجور خسته نمی‌شدم. شاید چون توی همدان تایم ناهار رو می‌رفتم خونه و برای ناهار مجبور نبودم نصفه چیزبرگر آشغال بخورم. هرچند ممکن بود توی خونه ماهی خشک و برنج رو با زور آب پایین بدم یا برای چندمین بار در هفته مرغ بخورم. و آسمون همدان همیشه روشنه و شهر با اینکه خیلی‌ها می‌گن گرفته ست، خیابون‌های بزرگی داره نسبت به تعداد ماشین‌ها و ترافیک هم داریم اما یک ساعاتی و یک خیابونهایی فقط که می‌شه با صد جور راه فرعی ازشون دوری کرد. رنگ ساختمو‌ن‌ها هم زیر دود و سیاهی قایم نشده... بیشتر روزها به این فکر می‌کنم که اگه رتبه‌ام به دانشگاه تهران هم برسه شاید شیراز رو انتخاب کنم. بعد که پرسیدن چرا بگم کیفیت زندگی برام مهم‌تره و هوای تمیز و نارنج و از توهم مردم شهری بگم که فکر می‌کنن دارن زندگی می‌کنن اما ... اینجاش گیر می‌کنم. واقعاً تو کدوم شهر ایران مردم دارن زندگی می‌کنن؟ و اصلاً زندگی کردن چی و چه جوری هست؟ هرچی که هست شبیه گذراندن روزها توی تهران نیست.

توی ایستگاه مترو نشستم. حدس زدم یا باید اخم کرده باشم یا یک جوری نشون بدم که اگه کسی باهام حرف بزنه با مشت می‌زنم توی صورتش. اینجور وقتها توی همدان که راه می‌رم سعی می‌کنم خط کمرنگی از لبخند روی لبم باشه. به هر حال نمی‌خوام با کسی با دیدنم دلش بگیره و البته آشنایی ببینه که چه داغونم. ولی توی مترو خودم رو مجبور نکردم سرحال به نظر بیارم. به هر حال امکان اینکه کسی بشناسدم تقریباً صفر بود و بعدش گفتم این شهر لیاقت نداره لبخندم رو تقدیم‌ش کنم (شوخی) و به جهنم که یه چهره به چهره‌های بدحال شهر اضافه شده.

توی مترو همیشه همه همین‌جورن. خسته و یک حالی که نمی‌دونم چطور بگم‌ش. همون نگاه خسته‌ی دختر بیست و هفت ساله‌ای که سر تا گردن (!) سیاه پوشیده رنگ موهاش کمی رفته و موهای سفیدش بیرون زده و توی کیف‌ش لوازم آرایش و چند تا قرص اعصاب داره توی متروی تهران یک معنی دیگه‌ای می‌ده. هر کار ساده‌ای هم که اون دختر بکنه یک معنی دیگه میده، حتی اگه چک کردن گاه و بی گاه گوشی دستش باشه. معنی جدایی از جایی که ازش اومده. جایی که داشتن موی سفید معنی خاصی نمی‌ده چون احتمالاً ارثیه و بقیه موارد هم قابل توجیه و بی معنی برای بررسی کردن‌اند.

باید از کوچه‌ی تاریک و بلندی که دو طرفش ماشین پارک کرده بودن رد می‌شدم. نیمه‌ی راه صدای بلند موتوری رو از پشت سرم شنیدم. کنارم ماشین بود و نمی‌تونستم  پناه بگیرم (!) کوله پشتیم رو محکم گرفتم و موبایلم رو دست دیگه‌ام دادم. منتظر بودم روی آسفالت کشیده بشم یا پرت شم یا... دو تا موتور با شتاب از کنارم رد شدن. گفتم همینو می‌خوای؟ میخوای اینجا زندگی کنی؟

۹۶/۱۲/۰۱
رارا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">