در حیاط کوچک

آدمِ رویایی، خاکسترِ رویاهای گذشته‌اش را بیخودی به هم می‌زند، به این امید که در میان‌شان حداقل جرقۀ کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند، تا این آتشِ احیا شده قلبِ سرمازدۀ او را گرم کند و همۀ آنهایی که برایش عزیز بودند، برگردند.

 

 

 

فئودر داستایوفسکی

 

(من نمی‌دونم کدوم ترجمه‌ی شب‌های روشنه. اونی که من خوندم به این قشنگی نگفته بود... یعنی شاید اصلاً داستایوفسکی چنین چیزی نگفته نباشه.)

 

---

 

مادر اکرم و امین

خانه‌دار

سطحی و پراکنده