در حیاط کوچک

۵ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

 

 

من نمی‌خوام همه‌ش بیام در مورد پیرزن حرف بزنم. شبیه آدم‌های بدجنس شدم با اینطور ماجرا تعریف کردنم. در واقع ما نسبتاً با هم خوب هستیم. اگه می‌گم نسبتاً اون نسبت دیگه‌اش "بد هستیم" نیست. فقط اون نسبت خالیه. که من با چنگ و دندون و قساوت قلب خالی نگه‌ش داشتم. چاره‌ای نداشتم. آخه کیس مناسبی برای حرف زدن نیستم. برای هیچکس. چه برسه به پیرزن‌ها. و اصلاً نزدیکی بیشتر، اصطکاک بیشتر هم می‌آره که نیازمند نزدیک بودن پیوسته‌ست تا اینکه زمانی برای حل و فصل شدن اصطکاکه پیش بیاد یا توی همین مسیر پیوسته محو بشه که من واقعاً وقت ندارم پیوسته نزدیک‌ش باشم یا ضربتی اختلافی رو برطرف کنم. پس سعی می‌کنم اصلاً ایجاد نشه. از همه مهم‌تر اینکه این روزها درس دارم. خیلی زیاد. و خیلی مشغول‌م.
و الآن دوباره پیرزن اومد و قضیه‌ی گربه‌ها رو یادم انداخت...
پیرزن ادعا می‌کنه گربه‌ها در بالکن رو باز می‌کنن و میان داخل. برای همین توی اون اتاقی که بالکن داره نمی‌خوابه. اما چند وقت یک بار گربه‌ها رو می‌بینه. وقتی می‌پرسی چطوری گربه‌ها اومدن تو اتاق. می‌گه در بالکن رو باز کردن. من تا به حال نه این گربه‌ها رو دیدم و نه صدایی شنیدم. الآن هم که پیرزن اومد گفت "نزدیک بود جیغ بکشم. گربه‌ها اومده بودن تو اتاق." دوست داشتم جیغ می‌کشید تا من هم از نزدیک با این گربه‌هایی که بلدن در بالکن رو باز کنن آشنا بشم... اما اگه واقعاً گربه‌ای در کار باشه چی؟

ادامه‌ی این داستان جنایی در نیمه شب...

خب من الآن رفتم در بالکن رو چک کردم. با کلید قفل نمی‌شه اما قطعاً با هل دادن ده تا گربه هم باز نمی‌شه. اگه فرض کنیم یکی‌شون می‌ره رو کول اون یکی تا دستش به دستگیره برسه باز نیاز به این داره که از جانب خدا قدرت زیاد و انگشت داشته باشه تا بتونه دستگیره رو بچرخونه.
فعلاً که پیرزن یه کمد کوچیک رو گذاشته جلوی در بالکن.

پایان داستان جنایی.


(تا دفعه‌ی بعد کی پیش بیاد گربه‌ها از سد کمد پشت در هم بگذرن.)

 

۰ نظر ۱۷ دی ۹۶ ، ۱۹:۰۸
رارا

پیرزن از مرحله‌ی صدا شنیدن به مرحله دیدن نائل شده. می‌پرسه به جز من و تو کسی اینجا نبود الان؟ پرسیدم صدا شنیدید؟ گفت نه. ولی کاش می‌گفت آره. که منم خیال‌م راحت می‌شد که از صداهای همیشگی‌ش بوده. گفت نه و یه قدم اومد نزدیکتر. گفتم پس چی؟ لبش رو تکون داد اما چیزی نگفت. محکم گفتم، نه فقط من و شماییم و روم رو برگردوندم.
حالا یکی از ترس‌های من اینه کسی بیاد تو خونه. قاعدتاً همه می‌ترسن. اما من به صورت خاص از قدیم می‌ترسیدم. تا یک بار هم سرم اومد و تو اون لحظه مث چوب خشک شدم. اینطوری که شخص مورد نظر پشت در اتاق بود. من رفتم تا وسط اتاق. دیدمش. دوباره از کنارش رد شدم و در رو باز کردم اومدم بیرون. جیغ و داد کردن تا کمک بخوام که هیچی، چه برسه به اینکه بخوام در اون شرایط از خودم دفاعی هم بکنم. همچین تجربه‌ای دارم از واکنش‌م تو این لحظات.
حالا چه جوری خوابم ببره الآن؟
... اصلاً می‌خوام امشب تا خود صبح درس بخونم. :(

۰ نظر ۱۶ دی ۹۶ ، ۰۰:۰۱
رارا
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
 
سهراب سپهری
 
 
۰ نظر ۱۴ دی ۹۶ ، ۲۳:۱۶
رارا

باد پرده رو تکون میداد انگار که کسی از پنجره بخواد بیاد توی اتاق. نگران نبودم. لااقل نه وقتی با پیرزن هستم. که پیرزن ترس اصلی منه. مخصوصا شب‌هایی که صدای زنگ در می‌شنوه یا صدای زری رو که صداش می‌کنه. تا الان هروقت شب بیدار بودم این اتفاق افتاده. احتمالا وقت‌هایی هم که خوابم می‌افته. یعنی توی خواب حرف می‌زنه و مثل شبح توی خونه راه می‌ره.
امشب بیدار شد گفت می‌خواییم بریم؟ گفتم نه صب می‌ریم الان شبه بخوابید. گفت کجا می‌ریم؟ گفتم تویسرکان. گفت کجا؟ گفتم تویسرکان. پرسید کجا؟ گفتم تویسرکان. گفت تهران؟ گفتم... نه توی-سر-کان. گفت پس چرا زری صدام کرد. گفتم خواب دیدین. بخوابین شبه، بخوابین. پرسید ساعت چنده گفتم دو شب، بخوابین صبح می‌خواییم بریم. مکث می‌کرد بین حرف زدن. می‌دونستم که خوابه. یک ربع بعد دوباره پا شد. شال انداخته بود روی سرش. باز هم براش توضیح دادم برنامه‌ی صبح رو. رفت توی تاریکی آشپزخونه شروع کرد... نمی‌دونم چه کار می‌کرد صدای شرشر آب میومد. علاقه‌ای هم نداشتم بدونم. به هر حال خواب بود. حالا هرکاری می‌کرد که می‌کرد.
پاهام یخ زده بودن، پنجره رو بستم، خیالم مثل پروانه دور سرم می‌چرخید. از اول هفته بازدهی نداشتم و به زور خودم رو آروم نگه داشته بودم تا با خودم دعوا نکنم. توی همین فکرها بودم که ساعت پنج باز بیدار شد گفت باید بریم تویسرکان دیگه. خوشبختانه این بار می‌دونست کجا قراره بریم. گفتم الان که نه، بخوابین. ساعت رو پرسید و گفت دوره باید بریم. گفتم یک ساعت راهه، یک ساعت و نیم.
این بار آخری که عینک نداشتم بیشتر ترسیدم. می‌ترسم از وقتایی که پیرزن توی خواب حرف می‌زنه. خب می‌ترسم. احتمالاً اگه با هر کس دیگه‌ای هم که توی این خونه تنها بودم و اون یک دفعه شروع می‌کردن به حرف زدن و مثلاً بلند می‌شد می‌رفت سمت در و می‌گفت کیه کیه، می‌ترسیدم. پیرزن که موهای سفید برق گرفته داره که جای خود. وقتی عینک ندارم و نمی‌تونم حالت چهره رو وقت حرف زدن ببینم بیشتر می‌ترسم. آه، بله من کورم. (دنیام تار هست اما تیره نیست).


سر خاکیم بالای تپه. خلاف انتظار همه، سرد نیست. به درختای دور توی غبار نگاه می‌کنم. ترنم هی دورم می‌چرخه و حرف می‌زنه. باید جواب‌ش رو بدم وگرنه ول نمی‌کنه. دندون شیری‌ش افتاده. با حسنا سر به سرش می‌ذاریم و می‌خندیم. از بالا به جمعیت نگاه می‌کنم و عکس می‌گیرم. ناراحت نیستم و حواسم هم نیست انقدری که نمی‌فهمم مراسم کی تموم می‌شه. سعی می‌کنم به کسایی که می‌شناسم تسلیت بگم. کسی ناراحت نیست. قاطی می‌کنم که شاید درست‌تره لبخند بزنم و خیلی لطیف‌تر تسلیت بگم. به هر حال واقعاً جای ناراحتی هم نیست. پیرزنی مرده. من که خیلی نمی‌شناختم اما همین که خیلی مریض نبوده پس یعنی کسی رو اذیت نکرده. خدا رو شکر که اینطور مرده. کاش پیرزن‌ها و پیرمردهای اطراف من هم اینجور می‌مردن. هرچند هنوز هم دیر نیست (نیست؟) و دعا می‌کنم خدا قسمت‌شون کنه.
آدم‌ها خیلی باهام حرف می‌زنن. ممنوم ازشون که انقدر حرف می‌زنن. دیشب نخوابیدم و انبوه کارهایی که تا آخر هفته‌ی بعد باید انجام بدم دورم رو گرفتن. دیگه جای پروانه و شب پره‌ای نمونده. منتظرم برگردیم.

۰ نظر ۱۴ دی ۹۶ ، ۱۱:۵۲
رارا

 

 

فکر نمی‌کنم بتونم چیزی رو درست کنم. کاش انقدر در حرکت بودم که نامرئی می‌شدم. اگه کسی کارم داشت نبودم. اگه کسی می‌پرسید کجام نبودم. اگه کسی می‌پرسید چه کار می‌کنم نبودم چون داشتم حرکت می‌کردم از در به دیوار از این اتاق به اون اتاق از این شهر به اون شهر از این جا به اون جا. همه ش حرکت همه‌ش حرکت.

نه... منظورم نیست که نباشم. باشم اما خودم انتخاب کنم نوع بودنم رو. در حال حرکت باشم. نه اینکه فرار کنم.

۰ نظر ۰۷ دی ۹۶ ، ۲۱:۳۰
رارا