در حیاط کوچک

هر جایی رو که نگاه می‌کنم تاره. توی آینه نگاه می‌کنم تارم. تلویزیون میبینم، تاره. ها می‌کنم و دستمال می‌کشم روی شیشه‌های عینک‌م، باز تارن. می‌شورم‌ش. چند دقیقه بعد باز تار می‌شه. انگار هی یه دستی میاد می‌کشه روی صورت‌م. مخصوصاً روی شیشه‌های عینک‌م. هر لحظه همین کار رو می‌کنه. حتی شب که عینک‌م رو میذارم روی میز. تا صبح معلومه حسابی دستمالی شده.

 

 

۱ نظر ۲۸ دی ۹۵ ، ۲۲:۳۵
رارا

مطمئناً خوانندگان این وبلاگ انقدر عاقل و بالغ هستند که درک کنن آدم در حین آرامش می‌تونه کمی غمگین یا خوشحال، عصبی یا شاد و شنگول باشه. می‌تونه در حالی که کلی مشکل داره بخنده و حتی وقتی کارهای کمی برای انجام دادن داره شب‌ها از ناراحتی خوابش نبره.

 

 

 

آهنگی هست که من خیلی خیلی دوستش دارم. خلاف اینکه محمدرضا شجریان رو خیلی دوست ندارم اما چند تا از آهنگ‌هاش رو می‌پرستم. این روزها، این صدا توی سرم می‌پیچه و من باهاش تکرار می‌کنم. (و ما تو جاده‌ای بودیم که از لابلای زمین‌هایی که بهار دست کشیده بود روشون می‌گذشت.)

 

 
۲ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۲:۱۵
رارا

هیچ زلزله‌ای رخ نداده. ستاره‌ای به خونۀ ما برخورد نکرده. اکسیر جادویی‌ای رو اشتباهی نخوردم. زمین باز نشده و جادوگری از توش بیرون نیومده. درهای علوم غریبه به روم باز نشده. کسی برام تخم مرغ نشکسته، توی لباسم خطی قایم نکرده.

 

 

پس چرا اینطوری شدم؟ این همه تغییر. این همه فکرهایی که هیچ وقت به سرم هم نمی‌رسیدن چطور یک دفعه هجوم آوردن به سمتم و چرا من دست و پاچه نشدم؟

 

 

انگار یه آدم غریبه‌ای نشسته کنارِ من اما شبیه یه دوستِ خوبه.

 

 

همین چند هفته پیش بود که نوشتم:

 

 

« الآن به چی احتیاج دارم؟

 

 

به یه هدهد. یه هدهد که بخنده. هدهدِ خندان.

 

 

بیاد بشینه رو شونه‌ام و پیشنهادهای عجیب و جادویی داشته باشه. ساعت‌ها از چیزایی حرف بزنه که به گوشم آشنا باشن اما نشنیده باشم. فکرایی داشته باشه که با خودم بگم هیچ وقت به فکر من نمی‌رسید، نه اینکه بگم چرا به فکر خودم نرسید. از این طور چیزا خلاصه.

 

 

سایۀ کسالت روی سرم، چه غمگینم امروز»

 

 

 

اما الان، انگار، کسی کنارِ من نشسته و کاش دور نشه هیچوقت.

 

 

۶ نظر ۲۴ آذر ۹۵ ، ۰۱:۵۱
رارا

 

 

 

کسی می‌دونه چطور مدیا رو بیارم وسط؟ هماهنگ با عکس‌ها.

۱ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۱:۳۲
رارا

رفته بودم نمایشگاهِ کتاب. امروز. که هرچند پنجشنبه بود اما من مثل همون برج معروف بودم. یک جایی به دختربچه‌هایی که می‌خندیدن چنان چشم غره‌ای رفتم که بعدش خودم از خودم بدم اومد. استطاعتم در همین حده که به ضعیف‌تر از خودم چشم غره برم، نه اینکه اون یارویی که وقتی داشتم می‌اومدم نمایشگاه بهم تیکه انداخت، (تیکۀ زشت. این تیکه‌ها رو زمزمه‌وار می‌ندازن طوری که دقیق نمی‌فهمی چی بوده اما آهنگ و لحن‌ش معلوم می‌کنه) رو با یک دست بلند کنم و پرتش کنم لبۀ جدول و تیزی دربیارم و علامت هر پاتر رو بزرگ بکشم رو پیشونیش تا عبرت هم‌جنس‌ها و هم‌فکرهاش بشه.

 

 

کتاب‌هی نمایشگاه کتاب‌های همدان در حد نمایشگاه‌های پنجاه درصد تخفیف توی پارک‌ها هستن با این تفاوت که ده تا بیست درصد تخفیف دارن. یکی دوتا انتشاراتی درست و حسابی هم که میان کتاب درست و حسابی نمیارن. اگه بیان هم من کار نمی‌کنم پس پول ندارم و همیشه انقدر کتاب نخونده دارم که معمولاً لازم نباشه از نمایشگاه‌ها بخرم. پس همونطور با قیافۀ مادر فولادزره، دست به بغل می‌گشتم لابلای بعضی غرفه‌ها.

 

 

آخرش هم بانک شهر یک کیسه پارچه‌ای بهم تعارف کرد و من قبول نکردم بعد دیدم کیسه‌اش به کار میاد و گرفتم. کلی سنگین بود. تا سوار ماشین بشم کلی فکر کردم که یعنی چی بهم دادن. چیزی حدود سیصد تا بروشور بود. مثلِ اینکه تیپم علاوه بر اینکه شبیه مامانِ اکرم و امین باشه شبیه کاغذ پخش کن‌های تو خیابون هم هست. به هر حال خدا رو شاکرم که شبیه مهسا نیستم. :) (مهسا! دارم باهات شوخی می‌کنم. تو هم می‌تونی با من شوخی کنی که من هم این امکان رو دارم نظرت رو منتشر نکنم)

 

 

اما توی نمایشگاه یک لحظه غفلت کردم، دستم رفته و زبانم چرخیده بود و از کارِ فلک آدم چه می‌دونه، انگار یک کتاب هم خریده بودم که تو خونه فهمیدم. من دوست ندارم از کتاب‌هایی که می‌خونم بنویسم. یا اصلاً به رو خودم بیارم تو این وبلاگ. نه فقط تعدادشون کمه بلکه یادم هم نمیمونه چی می‌خونم و انگار هرچی می‌خونم تو سیاهچالۀ ذهنم گم می‌شن و «قبلاً» هم گفتم که می‌خونم تا شاید تو ضمیر ناخودآگاهم تاثیر بذاره بلکم یه کم از دنیا بیشتر فهمیدم. (انگار تا حالا نتیجه نداده) والبته خوندن هم مزه می‌ده کلاً. انگار توی یه دنیای دیگه می‌بردت. اگه اسم کتاب‌هایی که می‌خونم رو بیارم احتمالاً کتاب خوندن رو از چشم‌تون می‌ندازم مخصوصاً اگه بفهمید که، تازه کتاب هم می‌خونم و اینه وضعِ زندگی‌ام که بیشترش رو خوابم و ساعتی از بیداریم رو اختصاص دادم به زل زدن به سطل آشغال اتاقم تا با نیروی فکرم بتونم تکونش بدم بیاد سمتم و هسته‌های آلو بخارای تو دهنم رو خالی کنم توش و شب‌ها هم خواب مسجد و امام زاده می‌بینم.

 

 

حالا این بار هم گذشته... می‌گم چی خریدم که شما هم بدونین همچین کتابی هست شاید دنبال همچین چیزی می‌گردین...

 

 

چند ماهِ پیش اتفاقی به یه مصاحبه با لیلی گلستان برخوردم. یاد این حقیقت افتادم که چرا من حرف می‌زنم؟ از کجا شروع شد؟ من که این همه تزهای بیخود می‌دم، کی فهمیدم که باید حرف بزنم؟ چرا انقدر چیزها هست که نمی‌دونم. با چه رویی دهن باز می‌کنم و درافشانی می‌کنم؟ چرا من زنده‌ام؟ خدا رو شکر که با آدمی که سرش به تنش بیارزه سر و کار ندارم که رسوایی به بار میاد.

 

 

بله اونجا بود که فهمیدم که فروغ زن دوم ابراهیم گلستان و یعنی هووی مامانِ لیلی بوده. مهم نیست؟ پس تو زندگی چی مهمه؟ اگه این رو ندونی فردا شب چطور می‌خوای جواب نکیر و منکر رو بدی؟ و بعدش هرچند من قبلش هم از ابراهیم گلستان خوشم نمیومد و نگاهِ خوبی بهش نداشتم خوندنِ مصاحبه دخترش درباره‌اش باز هم تاییدی بود رو نگاهم. چه اینکه فروغ هم جز چند تا شعرش نه باقیِ شعرها و نه شخصیت‌ش رو دوست نداشتم هیچوقت.

 

 

این کتابی هم که خریدم «از روزگار رفته» گفتگوییه با ابراهیم گلستان. دلم می‌خواد بیشتر دربارۀ این خانواده و این پیرمردِ بداخلاق و تخس (که عجیبه هنوز زنده‌ست) بدونم. و کلاً گفتگو با نویسنده‌ها هم مطالبِ جالب و خوندنی‌ای از کار در می‌آد.

 

 

و حسین فیاد که مصاحبه‌گر بوده، تو مقدمه خیلی مودبانه اشاره کرده که گلستان دهنش رو سرویس کرده بس که دست برده تو متن. و احتمالاً به جبرانش یه عکس مکش مرگ من هم ازش گذاشته رو جلد که دق دلی‌اش رو خالی کرده باشه.

 

 

--

 

 

پنجشنبه رو با دلی گرفته و اشک‌های حلقه زده دور چشم و یک بستنی چوبی به پایان می‌برم.

 

 

--

در حالیکه بستنی دوست ندارم.

 

 

۵ نظر ۱۳ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۹
رارا

من روزی پنج وعده میام این صفحه رو باز می‌کنم فقط با نیگا کردن به قالبش کلی ذوق می‌کنم. جالبه برام این در حالیه که هیچکس دیگه‌ای این کار رو نمی‌کنه. تعجب می‌کنم که روزتون رو با چه چیز شروع می‌کنید و به پایان می‌برید وقتی اون چیز وبلاگ من نیست. چطور در برابر این کشش درونی و فطرت انسانی (هر نوع انسانی) تون مقاومت می‌کنید. گوش کنید... به صدای وجدان درون تون. چی می‌شنوید؟

 

 

۱ نظر ۱۲ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۰
رارا

قدیم‌ها (مثلاً سیصد، چهارصد سال پیش) وبلاگ نوشتن ساده‌تر بود. یک کم ریسمان درمی‌آوردی و وصل می‌کردی طاق آسمان و نامفهوم یک چیزهایی می‌نوشتی و پرت‌ش می‌کردی تو صفحه‌ات. اقلاً برای من که اینطوری بود. اما الآن سخت شده. چرا؟ چون کم گوی و گزیده گوی چون پستۀ لب بسته شدم. (که مثلاً حتی زمان حرف نزدن‌م هم حرف دارم برای گفتن – الکی) شدم؟ نه که نشدم. همون اندازۀ قبل و با همون محتوا حرف می‌زنم. پس دلیل اینکه چیزی اینجا نمی‌نویسم اینه که خیلی سرم شلوغه؟ که نیست و قراره یکی یکی دلیل‌هایی که نیستن رو بگم؟ نه.

دلیل‌ش اینه هنوز با این وبلاگه مچ نشدم و احساس غریبی می‌کنم. (دکمۀ بالای یقه‌اش را باز می‌کند. و ادامه می‌دهد: ) و تازهههههه به مهسا هم گفتم که اینجا هست و بیا بخون و یک طورهایی معذبم. هرچند جلوش معذب نیستم و خیلی خیلی خیلی بیشتر از این چیزی که اینجا نشون می‌دم شخصیتم رفته زیر سوال اما وقتی قراره بهش فکر کنم که داره از پشت مانیتورش حرف‌های من رو با مخاطب‌های خیالیم (و احتمالیم) رصد می‌کنه یک طوری می‌شم که مثلاً لازمه بهش بگم، نه بابا، من فقط جلو تو مسخره بازی درمی‌آرم و پاش بیفته بلدم حرف‌های مهم بزنم و مث آدم رفتار کنم. (که اینطور نیست.) هرچند قصدم از وبلاگ زدن، هدف مهمی نبوده و صرفاً برای سرگرمی ساختمش.

 

 

یک مطلب دیگه‌ای که در مورد ما وبلاگ نویس‌های آماتور و الکی نویس هست اینه که بیشتر در مورد خودمون می‌نویسیم و طوری هم می‌نویسیم که انگار زمین و زمان و کائنات برای ما و دورِ سر ما می‌چرخن و این خواسته یا ناخواسته ست. همین باعث می‌شه کسی که ما رو خارج از این مجازی می‌شناسه با خوندن نوشته‌هامون فک کنه "ئه!" (یا حتی فکرهای بیشتر از "ئه")

 

 

خصوصاً این مهسا که تقریباً تو جریان تمام زندگیِ من هست و یا خودش یه پایه‌شونه. (متاسفانه. می‌تونست به جای تو یه سهراب پورناظری باشه مسخره. چرا تو؟) و من هم عادت ندارم افسانه‌هایی که تو زندگیِ خیلی خیلی خاصم هر روز و هر لحظه اتفاق میوفتن کتمان کنم و ننویسمشون اما متاسفانه مهسا خودش می‌دونه که هیچ افسانه‌ای در کار نیست یا احیاناً همون بغل دستم ویساده و دیده که افسانه‌ای در کار نبوده. و لابد می‌پرسین (مثلاً یکی تون از شما بی شمارها) که چه دردت بود از دعوت کردن مهسا به وبلاگ. فکر می‌کنم کمترین خاصیت این کار اینه که تصور اینکه مهسا با اون قیافه و چشماش زل زده و داره نوشته‌های من رو دنبال می‌کنه باعث می‌شه یه کم نوشته‌هام تعدیل بشه و یهو نزنم به قصه و داستان و روایت و حکایت‌ها. خلاصه نفع‌ش واسه خودمه که سعی کنم منصفانه تر از دور و برم بنویسم و خلاصه‌اش آره، به بهانۀ قسنگ‌تر شدنِ متنم چیزی رو تغییر ندم. هرچند من قبلاً هم واقعاً این کار رو نمی‌کردم و فقط یه خرده خیال پردازی‌هام رو قاطی نوشته‌ام می‌کردم و کلاً برای شما که می‌خونی چی فرقی می‌کنه اینایی که من می‌نویسم همه‌اش خواب و خیال باشه یا پنجاه درصدش یا پنج درصدش یا نباشه. والا. اصلاً من دنیا رو اینجوری می‌بینم.

 

 

---

 

 

 

اگر کسی هم می‌دونه که عنوان وبلاگم رو چطور کوچیک کنم یا فونت اش رو عوض کنم. ممنون می‌شم بگه.

 

 

۲ نظر ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۲:۲۸
رارا

امروز آخرین پنجشنبۀ بهشتیِ من بود. معلوم نیست تا کی دوباره از این پنجشنبهها توی تقویمام داشته باشم. در واقع این هفتۀ آخریه که سرکار میرم. و وقتی هم نه کار داشته باشم و نه درس، روزهای هفته چندان فرقی به حالم نمیکنن. از قضا این هفته کلی هم کار سرم ریخته که بیشترشون به اداره مربوط نیست. خوشبختانه سه شنبۀ تعطیل، هفته رو دو شقه کرده و فرصت تنفسی اون بین به وجود آورده.

 

 

این اولین سالی هست که از تموم شدن تابستون خوشحالم. دلیلش هم که همین اداره نرفتنه که با همۀ خوبیهایی که داشت دیگه وقت تموم شدنش بود و ارزش بیشتر موندن نداشت. کمی احساس سرخوردگی هم میکنم البته. قراره یه کارهایی بکنم و برنامههایی دارم. اما به هر حال فکر اینکه توی این سن قراره سرکار نرم و خونه بمونم کمی آزاردهنده ست. ضمن اینکه سوالهای بی پایانِ کسایی هم که زندگی من بهشون مربوط نیست و تا الان با جواب «مشغول کار هستم» دهنشون رو بسته نگه داشتم به سمتم سرازیر میشه و از اونجایی که خیری در راست و درست جواب دادن بهشون ندیدم، ترجیح میدم جواب سربالا بدم و نمیدونم تا کی بتونم این وضع رو دووم بیارم و سر به صحرا نذارم.

 

 

 

نمیدونم قدیمها هم مردم دائم به هر جوونی که میرسیدن سوال میکردن قراره برای فرداش چکار کنه یا این فقط مربوط به دورههای جدیده. به هر حال من از کجا باید بدونم دانشگاه قبول میشم یا نه. کار پیدا میکنم یا نه. چرا یه کار بهتر پیدا نمیشه برام. چرا مهندس شهرساز نمیخوان. چرا این رشته رو انتخاب کردی. چرا اشتباه کردی. چرا ارشد نمیخونی. چرا دکترا نمیگیری. چرا خارج نمیری. چرا نرفتی تو حرفۀ بابات. چرا ازدواج نمیکنی. کی میمیری پس؟

 

 

۳ نظر ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۲۲
رارا
 
 
 
 

Artist: Adam Hurst

Album: Elegy

Song: Sparrow

 

 

 
۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۲۴
رارا

حال‌م خوبه. اما وقتی یاد می‌افته هیچی نشده، فردا و فردا و فرداها مثلِ قطار، با سرعت باورنکردنی دارن می‌آن به سمت‌ام احوال‌م یه طوری می‌شه. :(

 

 

 

سرِ هر فردایی ترسِ تکراری و شدیدی دارم. می‌گم از این یکی دیگه سالم بیرون نمی‌آم. هنوز که هیچ طوری‌م نشده. :)

 

Depression and Anexiety Disorders - Click

 

 

۱ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۱
رارا

To Be Rara

Or

Not To Be

That Is Never Important

۲ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۵
رارا