در حیاط کوچک

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
 
سهراب سپهری
 
 
۰ نظر ۱۴ دی ۹۶ ، ۲۳:۱۶
رارا

باد پرده رو تکون میداد انگار که کسی از پنجره بخواد بیاد توی اتاق. نگران نبودم. لااقل نه وقتی با پیرزن هستم. که پیرزن ترس اصلی منه. مخصوصا شب‌هایی که صدای زنگ در می‌شنوه یا صدای زری رو که صداش می‌کنه. تا الان هروقت شب بیدار بودم این اتفاق افتاده. احتمالا وقت‌هایی هم که خوابم می‌افته. یعنی توی خواب حرف می‌زنه و مثل شبح توی خونه راه می‌ره.
امشب بیدار شد گفت می‌خواییم بریم؟ گفتم نه صب می‌ریم الان شبه بخوابید. گفت کجا می‌ریم؟ گفتم تویسرکان. گفت کجا؟ گفتم تویسرکان. پرسید کجا؟ گفتم تویسرکان. گفت تهران؟ گفتم... نه توی-سر-کان. گفت پس چرا زری صدام کرد. گفتم خواب دیدین. بخوابین شبه، بخوابین. پرسید ساعت چنده گفتم دو شب، بخوابین صبح می‌خواییم بریم. مکث می‌کرد بین حرف زدن. می‌دونستم که خوابه. یک ربع بعد دوباره پا شد. شال انداخته بود روی سرش. باز هم براش توضیح دادم برنامه‌ی صبح رو. رفت توی تاریکی آشپزخونه شروع کرد... نمی‌دونم چه کار می‌کرد صدای شرشر آب میومد. علاقه‌ای هم نداشتم بدونم. به هر حال خواب بود. حالا هرکاری می‌کرد که می‌کرد.
پاهام یخ زده بودن، پنجره رو بستم، خیالم مثل پروانه دور سرم می‌چرخید. از اول هفته بازدهی نداشتم و به زور خودم رو آروم نگه داشته بودم تا با خودم دعوا نکنم. توی همین فکرها بودم که ساعت پنج باز بیدار شد گفت باید بریم تویسرکان دیگه. خوشبختانه این بار می‌دونست کجا قراره بریم. گفتم الان که نه، بخوابین. ساعت رو پرسید و گفت دوره باید بریم. گفتم یک ساعت راهه، یک ساعت و نیم.
این بار آخری که عینک نداشتم بیشتر ترسیدم. می‌ترسم از وقتایی که پیرزن توی خواب حرف می‌زنه. خب می‌ترسم. احتمالاً اگه با هر کس دیگه‌ای هم که توی این خونه تنها بودم و اون یک دفعه شروع می‌کردن به حرف زدن و مثلاً بلند می‌شد می‌رفت سمت در و می‌گفت کیه کیه، می‌ترسیدم. پیرزن که موهای سفید برق گرفته داره که جای خود. وقتی عینک ندارم و نمی‌تونم حالت چهره رو وقت حرف زدن ببینم بیشتر می‌ترسم. آه، بله من کورم. (دنیام تار هست اما تیره نیست).


سر خاکیم بالای تپه. خلاف انتظار همه، سرد نیست. به درختای دور توی غبار نگاه می‌کنم. ترنم هی دورم می‌چرخه و حرف می‌زنه. باید جواب‌ش رو بدم وگرنه ول نمی‌کنه. دندون شیری‌ش افتاده. با حسنا سر به سرش می‌ذاریم و می‌خندیم. از بالا به جمعیت نگاه می‌کنم و عکس می‌گیرم. ناراحت نیستم و حواسم هم نیست انقدری که نمی‌فهمم مراسم کی تموم می‌شه. سعی می‌کنم به کسایی که می‌شناسم تسلیت بگم. کسی ناراحت نیست. قاطی می‌کنم که شاید درست‌تره لبخند بزنم و خیلی لطیف‌تر تسلیت بگم. به هر حال واقعاً جای ناراحتی هم نیست. پیرزنی مرده. من که خیلی نمی‌شناختم اما همین که خیلی مریض نبوده پس یعنی کسی رو اذیت نکرده. خدا رو شکر که اینطور مرده. کاش پیرزن‌ها و پیرمردهای اطراف من هم اینجور می‌مردن. هرچند هنوز هم دیر نیست (نیست؟) و دعا می‌کنم خدا قسمت‌شون کنه.
آدم‌ها خیلی باهام حرف می‌زنن. ممنوم ازشون که انقدر حرف می‌زنن. دیشب نخوابیدم و انبوه کارهایی که تا آخر هفته‌ی بعد باید انجام بدم دورم رو گرفتن. دیگه جای پروانه و شب پره‌ای نمونده. منتظرم برگردیم.

۰ نظر ۱۴ دی ۹۶ ، ۱۱:۵۲
رارا

 

 

فکر نمی‌کنم بتونم چیزی رو درست کنم. کاش انقدر در حرکت بودم که نامرئی می‌شدم. اگه کسی کارم داشت نبودم. اگه کسی می‌پرسید کجام نبودم. اگه کسی می‌پرسید چه کار می‌کنم نبودم چون داشتم حرکت می‌کردم از در به دیوار از این اتاق به اون اتاق از این شهر به اون شهر از این جا به اون جا. همه ش حرکت همه‌ش حرکت.

نه... منظورم نیست که نباشم. باشم اما خودم انتخاب کنم نوع بودنم رو. در حال حرکت باشم. نه اینکه فرار کنم.

۰ نظر ۰۷ دی ۹۶ ، ۲۱:۳۰
رارا

وقت‌ش شده بود که برم سر یخچال. به نیت انجیر رفتم. انجیرهای خیس خورده توی آب. با فکر به اینکه باید خیلی سرد شده باشن. اما سرد نبودن و لازم نبود مزه‌شون رو به زور از لابلای یخ‌شون تشخیص بدم. آفرین به انجیرها. خوب است پرتقال‌ها و لیمو شیرین‌ها هم یاد بگیرند. تو پذیرایی راه رفتم و به اینجا فکر کردم و آدمی که از صب تا شب درس می‌خونه چه حرفی داره بزنه. و باز یاد درس خوندنم افتادم مثل این روزا که نگاه ترک دیوار هم که می‌کنم آیاتی از درس خوندن توش می‌بینم.

 

 

گاهی نمیرسم برم چیزی بخورم. و اینجا کسی نیست که براش مهم باشه این چیزا. مگه بابا که اون هم خونه نیست. ولی بهم گفت پسته‌ها رو بخور. اما از اینجایی که من هستم راه دوریه تا اونجا رفتن. اینجا همه چی دوره به من. فقط پیرزن به من نزدیکه (تا نزدیک خرخره) و وقتی میرم طبقۀ بالا صدای پام رو می‌شنوه و موقع برگشتنم، می‌پرسه زری اومده؟ میگم نه. نیم ساعت بعد می‌پرسه زری اومد؟ میگم نه، من که صدای پا نشنیدم. طلبکارانه میگه: اما من که شنیدم. روی صورتم دست میکشم و میگم صدای باز شدن در هم نشنیدم. الان هم خیلی حوصله‌اش سر بره خودش پا میشه میره بالا و خونه رو خالی و عاری از نور می‌بینه و برمی‌گرده و میگه زری نیومده.

 

 

 

گفتن این حرف‌ها درست نیست. از پیرزنی که علاوه بر پیر بودن، آلزایمرش هم شروع شده چه انتظاری میشه داشت؟ از من باید انتظار داشت که به عنوان یک آدم از برخی جهات سالم صبورانه‌تر رفتار کنم.

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۶ ، ۱۹:۲۵
رارا

متنفرم متنفرم متنفرم ازشون متنفرم

من از پیرزنا متنفرم

چندشم میشه حالم به هم میخوره سرم درد میگیره میخوام از عصابینیت بمیرم

دوس دارم تو قبر ببینمشون

فقط اونجا

اونجا جاییه که براش ساخته شدن

تا تن شون تیکه تیکه شه و بگنده

حالم از تک تک تک تک شون به هم میخوره

بیزارم ازشون

از الزایمرشون

از درد پاشون

از فضولیاشون

از دروغ ها و دو رو بازیاشون

از فکشون که هیچوقت از حرف زدن متوقف نمیشه

از اینکه نمی میرن

نمیمیرن تا همه رو نکشن

نمیمیرن تا بقیه رو زجر کش نکن

ادمای جوون میان و میرن

ادمای خوب

ادمایی که برای مردم مفیدن

پزشکا

دانشمندا

مامانا

باباها

بچه های دوست داشتنی

اما اینا نمیمیرن. لعنتیا نمیمیرن. هستن. همه جا هستن. همه جا همه جا همه حا 

تو هر سوراخ و سنبه ای یه آشغالی که اسمش پیرزنه پیدا میشه ک بهت لبخند میزنه تا احساس شرم و خجالت کنی از فکرایی که تو سرته.

منو ببرید بندازینم توی چاه وقتی پیر شدم. و اگه علائم آلزایمرم داره شرو میشه نذارین تو .... غلت بزنم و خودتون دست به کار شین و لوله ی بخاری رو تکون بدین

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۶ ، ۱۷:۰۴
رارا

از من وحشت نکن،
بار دیگر در ژرفای کینه‌ات ننشین.
واژه‌هایم را که برای آزار تو می‌آیند
در مشت بگیر و از پنجره رهایشان کن.
آن‌ها باز می‌گردند برای آزار من
بی‌اینکه تو رهنمونشان باشی
آن‌ها سلاح را از لحظه‌ای درشتخویانه گرفته‌اند
که اینک در سینه‌ام خاموش شده است.

پابلو نرودا

۱ نظر ۰۴ آبان ۹۶ ، ۲۰:۴۱
رارا

خب خیلی مسخره س که اینو میگم. این موقع شب. اینجا. جلو همه. 

ولی راهی سراغ نداشتم و علاقه ای هم ندارم موضوعی که به وبلاگ مربوطه رو خارج از وبلاگ در موردش حرف بزنیم.

و آه.. چقدر حاشیه میبافم. اون نظرا و شرطمون هم فعلا نادیده بگیر.

اصل مطلب اینکه من مشابه این جمله رو خیلی جاها میخونم. و بعد از اون حرف و شعرت که دو روزی انگار بیشتر ازش نمیگذره دو بار به خلافش برخورد کردم.

مشکلی که تو نوجوانی داشتم علاوه بر اینکه کتاب زیادی نخونده بودم و ذهنم آماده نبود بعضی کتابها ادبیات قلمبه سلنبه ای داشتن یا بدخوان بودن که من فکر میکردم مشکل از گیرنده های منه.

حتی دوستی داشتم که خیلی سنگین مینوشت. و هیچ وقت معنی متنهای کارت پستالهایی بهم داده بود رو نمیفهمیدم. کلماتی که برام آشنا بودن اما دلیل قرار گیری شون رو تو اون جمله خاص نمیفهمیدم.

دیگه کاملا مطمئن بودم که این استفاده از کلمات سخت و ناخوانا و تخصصی و جمله های عجیب مال نثر فاخریه که حسابشون از بقیه جداست.

اما چند سالی هست که از افراد با سواد و فرهیخته میشنوم که به پیچیدگی این نثرها ایراد میگیرن و میگن نوشته باید خوانا باشه و یه همچین چیزهایی.

در مورد شعری که گفتی. البته که شعر قشنگیه اما اون مخاطبش خداست که حتی با چشمک زدن بهش هم متوجه منظورت میشه. یه جمله ای بود که نمیدونم حالا درست بود یا غلط ولی تو این مایه ها میگفت که برای شکستن قوانبن باید خود قوانین رو بلد باشی. 

به هر جهت منم که تلاش خاصی نمیکنم تا ارتقا نوشتاری پیدا کنم و احتمالا اگه انجمن صلاحیت سنج بیان ازم تست بگیرن متوجه عدم صلاحیتم میشن. ولی خب در این یه مورد که واضح تر از قبلم بنویسم یه سعی ای کردم که فکر میکنم نوشتنم خیلی کم قابل تحمل تر از قبل شده. و مانند همون جمله ای که برات گفتم... که: 

"ای بسا کس که زنجیر خویش نتواند گسست، اما بند گسلِ دوست خویش تواند بود."

به حساب اینکه چیزی بخوام بهت یاد بدم نذار و خدا منو ببخشه به خاطر چیزهایی که میخواستم به کسایی یاد بدم و اگه فراموش کنم و باز تلاش کنم اینکارو کنم گربه ام کنه اقلاً.

 

 

این هم متن هایی که کانال رضا بابایی برداشتم و به کار جفتمون میاد (واضحه که قبلا خوندمشون و الان یادم نمیاد جزئیات رو تلان سرسری نگاهی انداختم اما فردا که بیدار شدم دوباره میخونمشون)

 

 

   سادگی فاخر، کلید زیبانویسی 

 

نویسندگان را در دو گروه می‌توان جای داد: معیارنویس؛ صاحب سبک. 

نویسندگان صاحب سبک، به نوعی خاص از مهارت در نویسندگی دست یافته‌اند و آن مهارت، ریشه در توانایی‌ها و شخصیت آنان دارد. بنابراین نوشتن به شیوۀ آنان، نه ممکن است و نه سودمند. تقلید از سبک‌ دیگری، تکرار او است و وجود تکراری، خوشایند نیست؛ حتی اگر ممکن باشد و حتی اگر تکرار خدا باشد.

 

نوع دوم از نویسندگان، کسانی‌اند که به «نثر معیار» می‌نویسند. مهم‌ترین مؤلفه‌های نثر معیار بدین قرار است:

1. اصالت محتوا. در نثر معیار آنچه باید به چشم خواننده بیاید، محتوای نوشتار است، نه عبارت‌ها و جمله‌ها. یعنی زبان نوشتار نباید ذهن خواننده را درگیر زیبایی یا نازیبایی خود کند و محتوا را به حاشیه براند؛ مانند شیشۀ پنجره که ما حتی وقتی به آن می‌نگریم، آن را نمی‌بینیم، بلکه چیزی را می‌بینیم که در ورای آن است. 

2. سادگی. اگر خواننده‌ای با تمرکز میانه(سه‌دانگ‌ونیم)، با یک‌بار خواندن جمله‌ای، آن را نفهمد، آن جمله معیوب است و اگر تعداد این گونه جملات در نوشته‌ای فراوان باشد، آن نوشتار به نثر معیار نیست.

3. استفادۀ حداکثری از کلمات مأنوس و ترکیب‌های آشنا.

4. پرهیز از افراط یا تفرط در سره‌نویسی. 

 

هر یک از این مؤلفه‌ها به گفت‌وگوهای نیاز درازدامن دارد؛ اما آنچه بیش از همه میدان بحث و جدل شده است، امکان «زیبانویسی در نثر معیار» است. نثر معیار، به دلیل تعهدش به اصالت معنا و ساده‌نویسی، مخالف انشانویسی و لفّاظی است، و از سوی دیگر، اهتمام به زیبایی کلام بدون لفاظی و آرایش‌گری دشوار است. چگونه می‌توان هم زیبا نوشت و هم محتاج کلمات کم‌فایده در شکل‌گیری معنای جمله، نبود؟ چگونه می‌توان هم زیبایی را پاس داشت و هم سادگی را و هم اصالت محتوا را؟ یکی از مهم‌ترین پایه‌های زیبانویسی، آشنایی‌زدایی است. چگونه می‌توان نوشتار را هم از کلمات مأنوس و ترکیب‌های آشنا آکند و هم آشنایی‌زدایی کرد؟ پیراستگی(مهم‌ترین اصل در نثر معیار) چگونه با آراستگی می‌آمیزد؟

پرسش‌های بالا، اگر پاسخی هم داشته باشند، در توانایی‌ها و قواعد نثر معیار است. اگر نویسنده‌ای دو اصل زیر را مراعات کند، به نثری زیبا می‌رسد، بدون اینکه مجبور به تخلف از نثر معیار باشد:

 

یک. تبعید زیبانویسی به پستوی ذهن؛ یعنی قصد نخستین نویسنده باید ساده‌نویسی باشد نه زیبانویسی. چون زیبایی در سادگی است و گیرایی در رسایی. هر گونه کوشش برای زیبانویسی، نتیجۀ عکس می‌دهد و آنچه می‌آفریند، نثری تصنعی و ملال‌آور است. نباید در پی نوعی از زیبایی بود که ورای سادگی و روانی نوشتار است. این روش(تبعید زیبانویسی به پستوی ذهن)، به ذهن و قلم نویسنده، چنان آرامشی می‌دهد که او را برای آفریدن زیبایی طبیعی در نثر، آماده‌تر و توانمندتر از کسی ‌می‌کند که پیوسته به زیبانویسی می‌اندیشد و آرامش لازم را در وقت نوشتن ندارد. پس نخواه که زیبا بنویسی تا بتوانی که زیبا بنویسی. 

دو. ترکیب ساده‌نویسی با فاخرنویسی. ساده‌نویسی اگر به مرز ابتذال نرسد و جامۀ فاخر بر تن کند، سرچشمۀ زیبایی در نثر معیار است. مشکل اکثر نویسندگان این است که مرز سادگی و ابتذال را نمی‌دانند. به بهانۀ سادگی به ورطۀ ابتذال می‌غلتند و گاهی از بیم ابتذال، به دام تصنع و تکلف می‌افتند. کلید زیبانویسی در سادگی فاخر است؛ یعنی سادگی استوار و قاعده‌مند. 

سه جملۀ زیر، سه نوع کوشش را برای زیبانویسی نشان می‌دهد:

سادگی مبتذل: «شخصیت ما را کتاب‌هایی که مطالعه می‌کنیم و ما را تحت تأثیر قرار می‌دهند، می‌سازند.»

زیبایی تصنعی: کتاب‌ها به دلیل محتوایی که دارند و تأثیری که از راه پیدا یا پنهان بر ما می‌گذارند، موم شخصیت ما را آن‌گونه که می‌پسندند، شکل و شمایل می‌دهند.» 

سادگی فاخر(1): «هر کتابی که می‌خوانیم، بخشی از شخصیت ما را می‌سازد.» 

سادگی فاخر(2): شخصیت ما در دست کتاب‌هایی که می‌خوانیم، همچون سازه‌‌های گچی در دست معماران ماهر است.

سادگی فاخر(3): شخصیت ما ساخته و پرداختۀ کتاب‌هایی است که می‌خوانیم.

 

همین‌مقدار کوشش برای زیبانویسی کافی است. باقی را به قلم و فرایند نوشتار بسپارید تا «خودْ راه بگویدت که چون باید رفت.»

 

 94/10/5

رضا بابایی

@rezababaei43

 

غرور زبانی

 

من نویسنده‌ای زبان‌اندیشم. همیشه مسئلۀ زبان داشته‌ام. آنقدر محتواگرا نبوده‌ام که زبان را فراموش کنم؛ اگرچه در مراعات حقوق زبان هم چندان موفق نبوده‌ام. زبان، دنیایی بسیار پیچیده دارد و من امروز پس از سال‌ها نوشتن و خواندن، تازه فهمیده‌ام که دربارۀ زبان اشتباه می‌کردم. بعید است بتوانم عادت‌های زبانی‌ام را کنار بگذارم ولی تجربه‌‌ام را می‌گویم؛ شاید به کار عده‌‌ای بیاید.

بهترین و رساترین زبان، زبان طبیعی است. زبان طبیعی، نه فاخر است، نه لوس، نه شیک و نه ولنگار. دشمن قسم‌خوردۀ زبان، عادات است. عادت‌های زبانی، نویسنده را در هنگام نوشتن، ربات می‌کند و مانع ارتباط زنده و گیرای او با خواننده می‌شود. برای نجات از عادت‌ها باید غرور زبانی‌مان را کنار بگذاریم و کلیشه‌های خودساخته را بشکنیم. کلمۀ «کلیشه»، معمولا ما را یاد قالب‌هایی می‌اندازد که دیگران یا گذشتگان برای ما ساخته‌اند؛ اما کارخانۀ کلیشه‌سازی، در درون هر نویسنده‌ای شعبه‌ای دارد و نویسندۀ قلم‌شناس بالاخره روزی کلنگی برمی‌دارد و این کارخانه را با خاک یکسان کند.

صاحب سبک و اسلوب‌ بودن خوب است؛ اما کلیشه‌ها جای اسلوب‌ها را گرفته‌اند. اسلوب، ظرفیت دارد؛ اما کلیشه‌ها و عادت‌های زبانی، بی‌ظرفیتی مطلق است. کلیشه‌ها و عادت‌ها، زبان را مغرور می‌کند. همان‌طور که در فهم جهان باید فروتن بود، در زبان هم نباید مغرور بود. زبان مغرور، از معبد اعتبار و آبروی طبقاتی‌اش بیرون نمی‌آید و آنجا که باید سرباز باشد، نمی‌تواند درجۀ نظامی‌اش را نادیده بگیرد. زبان درجه‌دار قادر به هیچ آفرینشی نیست. سارتر می‌گفت: نویسنده کسی نیست که مطلبی را می‌نویسد؛ نویسنده کسی است که مطلبی را به شیوه‌ای خاص می‌نویسد. نویسنده‌های شق و رق، عاجزترین آدم‌ها برای نوآوری و خلق شیوه‌های خاص‌اند. اما زبان فروتن، شیوه‌یاب است؛ چون در بند اعتبار نیست و از شکست در شیوه‌های نو هراسی ندارد. این زبان، اگر جایی شال و کلاه می‌کند، جایی هم شلوارک می‌پوشد و اعتبارهای کریستالی را به قلوه‌سنگ‌های نتراشیده می‌فروشد. شعار زبان فروتن این است: موشک‌های کاغذی، کار سنگ نتراشیده را نمی‌کنند. 

 

رضا بابایی

96/7/3

@RezaBabaei43

 

 

چهارده نکته دربارۀ یادداشت‌نویسی

 

1. وظیفه‌ای که پاراگراف در مقاله و کتاب دارد، در یادداشت بر عهدۀ جمله است؛ یعنی هر جمله‌ای دریادداشت، باید آن را یک قدم به جلو ببرد یا زمینه را برای پیشروی آماده کند. 

 

2. نویسندگان حرفه‌ای، به‌ویژه یادداشت‌نویسان، از همۀ وقت و هنر و توان خود استفاده می‌کنند که در ساده‌ترین و سرراست‌ترین شکل ممکن بنویسند و چندان به زیبانویسی و حواشی دیگر نمی‌اندیشند؛ زیرا می‌دانند که زیباترین جمله‌، ساده‌ترین جمله است. آنان مخاطبانشان را نابغه‌هایی فرض می‌کنند که چندان وقت و حوصلۀ درنگ در جملات و عبارات ندارند و می‌خواهند با نیم‌نگاهی که به نوشته‌ای می‌اندازند، مقصود نویسنده را دریابند و بگذرند. بنابراین هر جمله‌ای که مفهوم‌گیری از آن نیازمند بازخوانی باشد، یک امتیاز منفی برای آن یادداشت است؛ مگر برای تأمل بیشتر در معنای عمیق جمله. ساده‌نویسی، به دو شرط، بهترین شیوۀ نویسندگی است: 1. به اسلوب نوشتار پایبند باشد و به دام گفتارنویسی مبتذل نیفتد؛ 2. سادگی در عبارت‌پردازی بهانه‌ای برای سطحی‌نویسی و ابتذال علمی نشود. 

 

3. یادداشت‌نویسان حرفه‌ای تا به نکته‌ای یا زاویه‌ای نو یا بیانی جدید برای مطلبی کهنه دست نیابند، دست به سوی قلم نمی‌‌برند. 

 

4. صداقت، صراحت و صمیمت، سه رکن یادداشت‌نویسی است؛ زیرا هر چه قالب نوشتار کوتاه‌تر باشد، فاصلۀ نویسنده با خواننده کمتر است؛ بنابراین به صمیمت و صداقت بیشتری نیاز است. 

 

5. یادداشت، زنده‌ترین و به‌روزترین قالب نوشتاری است. تا می‌توان از این قالب نوشتاری باید در طرح مسائل فکری، فرهنگی و سیاسی روز استفاده کرد و بررسی‌های جامع‌ علمی را به قالب‌های دیگر، مانند کتاب و مقاله سپرد. 

 

6. در زمین بزرگ می‌توان خانه‌ای ساخت که از هیچ نقشه‌ای پیروی نمی‌کند؛ اما در زمین کوچک نمی‌توان. یادداشت هم به دلیل کوتاه بودن آن(نسبت به کتاب و مقاله)، بدون نقشه‌ای سنجیده و ظریف برای چینش و پیشبرد مطالب، در واقع یادداشت نیست؛ بخشی از یک مقاله یا کتاب است.

 

7. پیشروی نویسنده در یادداشت دو گونه است: افقی؛ عمودی. در پیشروی افقی، نویسنده نکته‌ای را شرح و بسط می‌دهد و میان کانون و پیرامون در رفت‌وآمد است؛ اما در پیشروی عمودی، نویسنده از کانونی به کانونی دیگر می‌رود و به‌صورت پلکانی، یا از سطح به اعماق می‌رسد یا برعکس. هر یادداشت‌نویسی، در یکی از این دو روش مهارت بیشتری دارد.  

 

8. بر خلاف کتاب و مقاله، یادداشت‌نویسی باید پیوسته و در فاصله‌های کوتاه باشد؛ وگرنه رشتۀ ارتباط میان نویسنده و خواننده پاره می‌شود. یادداشت‌نویس‌ها، بیش از نویسندگان کتاب و مقاله، به خوانندۀ بالفعل نیاز دارند.

 

9. یادداشت را پیش از انتشار باید چندین بار خواند و ویرایش کرد و اگر ممکن بود، غلط‌گیری و ویرایش آن را به دیگری سپرد؛ زیرا خطا و غلط در یادداشت بیش از کتاب و مقاله به چشم می‌آید.

 

10. آن مقدار که یادداشت‌نویسی به مهارت در نویسندگی نیاز دارد، کتاب و مقاله ندارد. با نظر به تفاوت مؤلف و نویسنده، یادداشت‌نویسی هنر نویسندگان حرفه‌ای است؛ اما هر محققی می‌تواند قلم تألیف به دست بگیرد و کتاب و مقاله بسازد؛ هرچند که در نویسندگی مهارت نداشته باشد.

 

11. در میان مهارت‌های نویسندگی، آنچه بیش از همه یادداشت‌ را خواندنی می‌کند، غنای واژگانی است. 

 

12. هیچ چیز به اندازۀ کلمات کم‌فایده و عباراتِ سزاوار حذف، یادداشت را زشت نمی‌کند؛ حتی اگر آن کلمات و عبارات زیبا باشند. 

 

13. اگر نوشتن کتاب و مقاله نیاز به دانش فراوان دارد، یادداشت‌نویسی نیازمند ذهن نکته‌سنج و قلم نکته‌گو است. 

 

14. یادداشت‌نویسی بر خلاف تألیف کتاب و مقاله، نه سود مادی(حق التألیف) دارد و نه اعتبار علمی می‌آورد. بنابراین یادداشت‌نویس نباید در بند نام و نان باشد.  

 

رضا بابایی

96/4/9

@RezaBabaei43

 

 

۳ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۰۰:۲۶
رارا

من جادوگرم. جادوگری میکنم.
اینطوری که دایره‌ها را گرد میکشم. مربع هام واقعا مربع و مثلث هام کاملا مثلث هستن و موقع رنگ آمیزی از خط بیرون نمی‌زنم.
قصه‌هایی بلدم که تا حالا نه کسی گفته و نه کسی شنیده. مثل علی که از نردبان بالا میرود. سیب از درخت می‌چیند و از نردبان پایین می‌آید.
یا اینکه توپ علی در درخت همسایه گیر می‌کند. همسایه می‌گوید اول باید گیلاس‌های تمام درختان را بچینی تا توپت را پس دهم.
روی تخته جادویی بزرگی که دارم یک دانه میکشم. بعد پاک می‌کنم. به جایش یک گیاه کوچک می‌کشم. هی پاک می‌کنم و هی می‌کشم تا به یک درخت بزرگ می‌رسم. درختی که ریشه هایش تا دل خاک فرو رفته‌اند و ته‌شان معلوم نیست کجاست و هم زردآلو هم سیب هم گلابی هم گیلاس هم هندوانه و هم هر میوه ای که فرشته کوچک، اسمش را بلد باشد روی شاخه‌هایش تاب می‌خورند. بعد دوباره نردبان می‌کشم تا علی بالا برود.

 

۴ نظر ۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۵:۴۹
رارا

نشون میدن بعد از مدتی من خواننده‌هام رو از دست میدم و عادت کردم دیگه.

ولی یه کم خودمم موثرم که از وبلاگی به شکل وبلاگی دیگه در میام. (البته آدرس میذارم که کجا رفتم اما معمولاً نادیده میگیرنش. یا احتمالاً با خوشحالی میگن آخ جون این رفت دیگه مجبور نیستیم اون وبلاگ لعنتی رو بخونیم. چرا اینو میگم؟ چون برا خومم پیش اومده که خوشحال شم از رفتن کسی.)

۲ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۲۲:۲۲
رارا

صبح به زور توی باد و خاک خودم رو رسوندم جایی که دفترچه بیمه رو عوض می‌کنن. یه دکتری هست که من رو می‌ترسونه، چطوری؟ اینطوری که دفترچه‌ام را باز می‌کنه که قرص بنویسه بعد نمی‌فهمم از کجا تمام دفترچه رو هم در کسری از ثانیه رصد می‌کنه. قرص‌ها، تشخیص‌ها، مهرها. همونم بهم گفت که تاریخ دفترچه‌ات داره تموم می‌شه. وگرنه خودم نمی‌فهمیدم. به هرحال رسیدم اونجا و دیدم رو دیوار زدن، دخترای مجرد بالای 15 سال و پسرهای مجرد بالای 18 سال لازمه اصل شناسنامه داشته باشن. همیشه یادم بود کلی مدارک بریزم تو کیفم برای اینجور جاها. اینجور جاها، یعنی شرکت‌ها و اداره‌هایی که بیشتر از خانواده‌ام انتظار ازدواجم رو می‌کشن تا بتونن از دست‌م خلاص شن. چند هفته پیش به فاصلۀ یه هفته شرکتی رفتم که هر دوبارش اصل شناسنامه ام رو خواستن تا از صفحۀ اول و البته دوم کپی بگیرن. گفتم من تو این هفته‌ای که گذشته ازدواج نکردم. (اقلاً شما که خانومی این ابروهای تا به تا و رنگ به رنگ رو ببین.)

 

 

به هر جهت اینجا هم متصدی‌ش ازم شناسنامه خواست که نبرده بودم. گفتم خونه‌مون دوره ها و چون تاثیری نذاشت سرم رو انداختم پایین و توی باد راه افتادم به سمت خونه. باد می‌زد توی صورتم و مشت مشت خاک می‌رفت تو چشمام و عطسه‌ای که بینی‌ام رو غلغلک می‌داد اما دهن‌م رو بسته بودم و از برکت انقلاب هم که حجاب داریم و باعث می‌شه خاک تو گوشا و لابلای موهامون نره. پس با یه دست کیف‌م رو گرفته بودم و با دست دیگه شالم رو نیگه داشتم و امیدوار بودم آشنایی نبیندم. چون بعلاوه این که نامرتب بودم خیلی هم اخمو بودم و اخمم باز نمی‌شد و روی همچون ماهم به درخت‌ها و پرنده ها سلام نمی‌داد و فحش هم می‌داد. تو یه کوچه‌ای غفلت کردم که باد شالم رو از سرم کشید و بی عفت و رسوا شدم. اخموتر از قبل داشتم رو سرم سفتش می‌کردم که یکی از دوستام رو دیدم. گفتم کنکورت چی شد راستی؟ گفت نقص پرونده. گفتم پس بهایی هستی. با اون که حرف می‌زدم یکی دیگه از دوستام از کنارم رد شد تا آشنایی تو محل نمونده باشه ندیده باشم. (با یه نفر دیگه هم برخورد داشتم)

 

 

تو خونه به بابا گفتم می‌خوام برم سرِ کار. گفت کجا. گفتم طبقۀ بالای جایی که بابام کار می‌کنه خالیه. می‌خوام بشینم درس بخونم و هر وقت سرش شلوغ شد صدام بزنه کمک‌ش کنم. البته بابت‌ش پول هم می‌گیرم. سرم رو بوسید و گفت منم راضی‌ام. پیشنهاد دادم واسۀ شروع، حقوق این ماهم رو زودتر بده به همراه وام. ولی چون تو خونۀ ما یه سیستم شفاف مالی وجود داره که ناخواسته فقط درمورد دارایی من صدق می‌کنه بابا گفت اون پولی که از فلان جا گرفتی رو چیکار می‌خوای کنی و هی نازم کرد تا بهش گفتم واسه چی می‌خوام. گفت باشه خیلی هم خوبه.

 

 

خوبه؟

 

 

فکر کنم بابا دیگه مسالۀ پول برای من رو به مثابۀ کود برای گیاه می‌بینه و امید داره روزی بیاد که این علف هرزی که تو آستین پرورش داده تبدیل به درخت سیب‌های شیرین بشه. منم که لیاقت همچین بابایی رو ندارم غصه‌ام گرفته از اون موقع تا الآن و اصلاً از همیشه تا همیشه.

 

 

عصری خواب موندم و نتونستم با خودش برم. با این حال وقتی رسیدم طوری از دیدنم خوشحال شد که انگار نه انگار دو ساعت پیش تو خونه با هم بودیم و تقریباً هر روزی که بیرون باشم به یه بهانه‌ای راهم رو از خیابون کج می‌کنم به سمت‌ش.

 

 

اومد بالا و از تغذیه‌ای که براش برده بودم سیب پوست کندم. موقع برگشت هم اون برام سیب زمینی سرخ کرده خرید که اصلاً خوشش نمیاد از این به قول خودش... چی چیِ سرطان. نمی‌دونم. یادم نیست. همه‌اش هم چشم‌ش دنبال کادوهای کوچیک بود واسه بچه‌های کوچیکی که میان پیش‌ش. که من بردم‌ش چند تا برچسب خرید.

 

 

انشای من اینجور به پایان می‌رسه که سر راه چند تا گل هم خرید تا مطمئن‌تر شم باید اون صفحۀ دوم رو بکنم بندازم دور اصلاً.

---

 

 

(ولی بعدش یادم افتاد صفحۀ اول و دوم رو یه برگه‌ن پس نمی‌تونم این کارو کنم.

---

 

 

چقدر جای خالی ایموجی‌های تلگرام رو در جای جای این نوشته حس می‌کنم. به امید روزی که بشه با وبلاگ مثل کاغذ رفتار کرد و دور بعضی کلمه‌ها خط کشید. بعضی جاها فلش زد. یا حتی تو پس زمینه عکس بادِ وحشیِ پاییزی کار کرد. (خودم می‌دونم چطور بکشم)

---

 

 

 

ممکنه کسی چندش‌ش بشه از این رابطۀ عاشقانه دختر پدری که بهش حق می‌دم. ممکنه حتی فکر کنه چقدر لوسم. که باید بگم اصلاً نشون ندادم واقعاً چقدر بیشتر لوسم.

 

 

۲ نظر ۱۰ مهر ۹۶ ، ۲۲:۱۸
رارا

اخرین بار خودم دست بندم رو نبستم.
چون نمیتونستم خودم اینوری بسته باشم.
(اگه فرض رو بر این بذاریم
که آدمم
پس مچ دستم
بیشتر از یه حد مشخصی نمیچرخه)
چند ماهه دارم نیگاش میکنم
و هی با خودم میگم
خودم اینو نبستم
اینا هم که اینجور زیر هم دارم مینویسم
به خاطر این نیس که شعرن
چون انقدر که چت کردم تو تلگرام
که میدونین هی دست آدم میره رو اینترِ
گوشی یا سیستم
و بعضی وقتا
حتی وقتی
جمله ت تموم نش
ده
اینتر
میزنی
باز خوبه که
میشه تندی
ادامه ش رو بنویسی
یا حتی این ادیت
که خیلی از کلماتی که
ناخواسته تبدیل به کلمات خاک برسری شدن
رو میشه

درستشون کنی
پس واسه همینه اینجوری مینویسی؟
آره
بابا میگه "بله"
که یعنی: "انقدر نگو "آره"
بگو بله"
پس "بله"
---
دلم نمیخواست بابام رو وارد این ماجرا کنم
میخواستم بیشتر از پول حرف بزنم
که شاید کسی
دلش به رحم اومد
گفت تو شماره کارتت رو بده فقط
من نمیگفتم نه که
میدادم
هم ملت رو
هم سپه
هم تجارت
اونم میگفت میخوام تا اخر دنیا تامین ت کنم
منم میگفتم نه حالا انقدر
تا اخر ماه بسمه
یکی دو تومن
در حد توان تون
هرکی داشت
ممنون
---
حالا چه جوری میخواستم
متن اول م رو
به پول ربطش بدم
اینجوری احتمالاً
که آخرش میگفتم
میخوام بفروشمش
(دستبنده رو دیگه)
ولی الآن به ذهنم
رسید
که دیگه دیره
و گیریم بفروشمش
و بابام بفهمه
فکر میکنه عجب دختر خنگی داره
اصن چرا به خودش نگفتم پول بده
اومدم تو وبلاگم دارم گدایی میکنم
بعدم دستبدم رو فروختم
چون نمیفهمه
که روم نمیشه
مخصوصاً واسه این
این
این موضوع
پول رو میخوام
جدا از اینکه
اصن همیشه
هیچوقت
به سختی
کلاً
پول میگیرم ازش
ولی هی دارم
هر لحظه پول میگیرم ازش*
حالا دلقک بازی درمیارم بعضی وقتا جلوش که معلوم نشه خجالت کشیدم. بعضی وقتا هم که واقعاً خجالت کشیدنم رو نتونستم پنهان کنم و جداً دلم خواسته آب شم تو دیوار رو هم احتمالاً اون فکر میکنه باز دلقک بازیه.
خدایا.
 
*من تو هوای پولای بابام تنفس میکنم. اونا اکسیژن بدنم رو تامین میکنن.
ای وای. آلام ساعت چهار ونیم گوشیم صداش در اومد
این یعنی که الآن باید
بیدار شم
ای وای
۱ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۶:۱۱
رارا

ولی الآن خوابم میاد.

که یه سری توضیحات بدم

توضیح واضحات.

فعلاً این باشه:

 
۱ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۳:۰۰
رارا

خواب ‌می‌دیدم گربهه داره ازم خواستگاری می‌کنه که:

 

 

«دوسِت دارم راحیل. زندگی‌ت رو تامین می‌کنم. هرچی بخوای فراهمه.»

 

 

 

معذب بودم و خجالت می‌کشیدم بگم آخه شما گربه هستید، می‌دونید... ممکنه یه کم به مشکل بخوریم.

 

 

۳ نظر ۳۱ تیر ۹۶ ، ۲۱:۳۷
رارا

]نفس عمیق... نفس عمیق[

 

 

 

حیف که کسی به اون صورت این وبلاگ رو نمی‌خونه یا بلافاصله که پست می‌ذارم نمی‌خونه و احتمالاً تا کسی بیاد اینجا رو بخونه همۀ صندلی‌ها پر شدن. منظورم این صندلی‌هاست.

کنسرت! اونم کنسرت سهراب پورناظری (شجریان؟ بیخیال شجریان کیه! :پی) دقیقاً چیزیه که من رو تا چند ماه شارژ می‌کنه.

سعی کنید از بین صندلی‌ها اونایی که به مرکز نزدیکترن رو انتخاب کنید. لبه‌های بیرونی رو هیچوقت حتی اگه ردیف اول بودن انتخاب نکنین. 

متاسفانه منم جایی بهتر از ردیف 6 رو پیدا نکردم. هرچند ردیف های 1 و 2 هم اغلب خیلی جلو هستن و حدس می‌زنم ردیف 6 خیلی هم دور نباشه.

وایییییی شب دوم یه صندلی 9 میبینم ردیف 5. نمی‌دونستم وگرنه شب دوم رو انتخاب می‌کردم.

از سایت ایران کنسرت بلیت تون رو بگیرین. بهتر از می.ر.سی هستش (چون جای سن رو مشخص کرده وگرنه من تو می.ر.سی. نزدیک بود از جایگاه سیستان انتخاب کنم که علی رغم گرون بودنش دور هم هست)

---

امشب پرینت کارت ورود به جلسه داداش کوچیکه رو دادم دستش.

الان دارم واسه خودم بلیت کنسرت پرینت می‌گیرم :دی

 

 

۱ نظر ۱۱ تیر ۹۶ ، ۲۲:۳۶
رارا

 

 

اینجوری تابستونو سر می‌کنم. :(

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۶ ، ۲۱:۰۸
رارا

 

 

رای ندادم چون نمی‌تونستم دفاع کنم... می‌دونستم قراره این همه ستم به دنبال داشته باشه... هنوزم معتقدم "همه" نباید پای صندوق‌ها می‌رفتید‌ اگر این روزها نمی‌تونید دفاع کنید (به هر دلیل) و دل خوش کرده اید به دنیای مجازی.

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۶ ، ۲۳:۰۲
رارا

 

 

وقتی میای قشنگترین پیرهنت رو تنت کن P:

۳ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۱۷:۴۵
رارا
 
 
تو هر خونه باید دری باشه که به دشتی، چمنی، آبی، آبشاری، اقیانوسی، چیزی باز شه.
۲ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۳۶
رارا

 

 

درخت کوچک، وعده‌ی آلبالوهای خوشمزه می‌دهد.

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۰۶
رارا
 
چون سیاووش گذشتند ز آتش مردان
ما به همت نتوانیم گذشت از دودی
 
صائب تبریزی
۲ نظر ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۴۲
رارا

وسایل آشپزخونه دست به شورش زدن. دست و پا که ندارن، شورشِ صوتی. طبق معمول سردسته شون لباسشویی بعد از اون هود. بعد غذای تو ماهیتابه بعد شر شرِ آب بعد تق و توق ظرف‌ها. من می‌تونم در اتاق رو ببندم و به کارهایی که دارم برسم. اما انقدر خالی ام که دوست دارم از یه چیزی پر شم. از صدای آشپزخونه از نور پنجره از عطری که به لباسم زدم.

 

 

به این فکر می‌کنم چقدر قبل از عید زرنگ بودم. اون موقع فکر می‌کردم چقدر هم تنبلم. هیچوقت نمی‌تونم موقعیتی که توش هستم رو درست ارزیابی کنم. باید ازش بگذره تا بفهمم چی به چی بوده. ولی الان می‌دونم کارهایی هست که باید انجام بدم. اما فقط "برنامه" ش رو دارم. چرا دست به کار نمی‌شم؟ این سوالیه که همه تنبلا به سادگی می‌تونن جوابش رو بدن. وگرنه آدمای معمولی به بهانه‌های بیخود تو تخت نمی‌مون و الکی هم که شده برای وبلاگشون پست نمی‌ذارن. آدمای معمولی اغلب وبلاگ‌های الکی هم ندارن البته.

 

 

 

جالب اینجاست که اصلاً سخت‌م نیست بلند شم و به کارام برسم. اما یکی از برنامه‌هایی که خیلی دوست داشتم اتفاق بیفته به هم خورده و الان اون شور و شوقِ سابق رو ندارم، یکی این. یکی هم اینکه مطمئن نیستم چی تو اولویته تا شروع کنم. مطمئناً هرچیزی غیر از اینجا نوشتن تو اولویته. مثل دوش گرفتن پنج دقیقه‌ای. مطمئنم بعدش یه کاغذ رو میزم پیدا می‌کنم که بهم می‌گه از کجا شروع کنم.

 

 

 

۳ نظر ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۱۶
رارا

یه بار چند خطی از کتابی که برادرِ دوستم خونده بود و گذاشته بود تو وبلاگش خوندم و زمانی که خیلی خیلی افسرده بودم ترغیب شدم بخونمش تا شاید کمی از ناراحتی ام کم کنه، اون قسمت این بود، که من باهاش کلی خندیده بودم و فکر کرده بودم با یه کتاب نسبتاً طنز (هرچند تلخ) طرفم:

 

 

«سیل می‌آمد. آشورا1 پر می‌شد و آب از مستراح‌ها فواره‌وار بالا می‌زد. حیاط را پر می‌کرد. چاه را پر می‌کرد. چوب‌های پوسیده و کاه‌ها و دسته‌گل‌های پلاسیده‌ بالای شهری‌ها را روی دستش می‌گرفت و می‌آورد توی اتاق ما و به ما تقدیم می‌کرد. فقط زبان نداشت که سلام کند.*

 

 

 

*از ندارد تا دارا/علی‌اشرف درویشیان/نشر اشاره/داستان خانه‌‌ی ما

 

 

1: آبشوران؛ گنداب روبازی که از وسط کرمانشاه می‌گذشت و در دو طرف این گنداب خانه‌هایی بنا شده بود. بعدها بخش‌هایی از آن پوشیده شد، اما در پایین شهر هنوز آبشوران ادامه دارد»

 

 

پس کتاب رو خریدم و در مورد طنزِ داستان بگم که بعد از خوندن یکی دو داستان، سیل اشکم روان شد چه سیلی. اشتباه نکنم تمامِ قسمت طنزِ هرچند تلخ کتاب همین قسمت بوده که اگه داستان آخر نبود از داستان‌های آخر بود. خلاصه اشک‌ها ریختم پای اون کتاب.

 

 

به قول همین برادرِ دوستم:

 

 

«گول خلاصه‌ی مردم را نخور

 

 

مشروحشان فرق دارد!»

 

 

 

این‌ها رو گفتم که بگم من کتاب «شب‌های روشن» از فئودور داستایوفسکی رو نخوندم. اما از این تیکه‌ای ش که برای پروفایلم پیدا کردم خوشم اومد. شاید مثل خیلی از نقل قول ها خیلی با متن اصلی نخونه. شاید معرف کتاب نباشه. شاید دارم اینا رو به خودم می‌گم! وگرنه کی براش مهمه از چی دارم می‌گم!

 

 

۱۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۵۷
رارا

 

 

«شب است و سکوت است و ماه است و من ...»

۱ نظر ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۰۴
رارا

 

God will forgive you

.but your nervous system won't

 

۲ نظر ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۴
رارا

اینطور نبود که پنجشنبه‌ها پایان هفته باشه یا شروع تعطیلیِ جمعه. یک روزی بود مثل باقیِ هفته که وقتی بیدار میشدی عصر شده بود. یعنی اگر هم که می‌خواست خوب باشه دیگه پنجشنبه تمام شده بود. پنجشنبه با دلهرۀ بیشتری جاش رو به جمعه‌ای میداد که از شنبه‌ش با تست ریاضی‌ش هیچ راه فراری نبود. بعدش یکشنبه و دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه و عربی و هندسه و شیمی و فیزیک و دینی.

 

 

تمام روزها مثل هم بود و تمام لحظه‌ها دلگیر. تمام راه‌های سبز و سفید و پرشکوفه و بی‌شکوفه و نارنجی و زرد و قهوه‌ای توی فکر حل کردن مساله‌های حل نشدۀ ریاضی گذشت.

 

 

 

آخرش اگه اینجاست هنوز نفهمیدم چطور باید از دستِ معلم‌ها فرار می‌کردم. چطور باید هندسۀ تکمیلی رو حل می‌کردم. بعد از فرار از مدرسه خونۀ کی می‌رفتم. کتاب و دفتر و جزوه‌ها رو تنهایی چطور توی باغ آتیش می‌زدم. یا چطور از بالای پشت بوم می‌پریدم.

۲ نظر ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۴۷
رارا

 

بچرخ، عقربۀ بمب ساعتی! بگذار

تمامِ مسئله‌ها را زمان، درست کند...

 

 

سعید حیدری

 

 

۲ نظر ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۱۰
رارا