در حیاط کوچک

"امروز یه روز عادیه..."، از گفتن‌ش هم تعجب می‌کنم.

حتی الآن که بلند گفتم‌ش انگار دارم حرف کسی رو تکرار می‌کنم. شبیه تکرار کردن حرفی که خودت معنی‌اش رو نمی‌دونی.

امروز یه روز عادی و یکنواخت و معمولیه با معیارهای آدم‌های عادی. برای اکثر آدم‌ها اکثر روزها اینطوریه. (کلمه‌ی "اکثر" از پنجاه و یک درصد شروع می‌شه)

من هم دوست داشتم یه آدم معمولی بودم که درد و رنج و سختی‌های ذاتی زندگی، واقعیت‌های تلخ و همینطور خوشی‌ها و عشق‌ها و لذت‌های اون رو "به اندازه" دیگران و و و و و با همون "کیفیتی" که که که دیگران درک می‌کنن، درک می‌کردم.

۱ نظر ۱۰ تیر ۹۹ ، ۲۰:۱۴
رارا

چرا باید مهاجرت می‌کردن؟ چرا نمی‌شد همینجا بمونن؟ چرا نمی‌شد به مهاجرت به چشم یه سفر کوتاه یا یه تجربه نگاه می‌کردن نه اجبار؟ چرا انقدر همه دنیاها از ما دور و به هم نزدیکه؟ چرا اینجایی که بودن انقدر زندگی‌شون بی‌معنی بود و حالا جایی که حرفا و شوخیا و غذاهاشون  برای ما معنی نمی‌ده، زندگی‌شون معنی گرفته؟ چرا اینجا، این همه شب و روز و بی‌وقفه تلاش کردن تا برن جایی که بتونن فقط یه آدم معمولی باشن؟ چرا نمی‌شه هر وقت که دوست دارن برگردن. بین ترم‌هاشوم برگردن. سالی یه بار برگردن. دو سال یه بار برگردن... چرا باید رفت و برنگشت.

---

البته این پست توضیحات خیلی بیشتری داره. مثلاً من خودم می‌دونم اشتباه می‌کنم که دلم برای اونا می‌سوزه که رفتن. چون دلم برای خودم باید بسوزه که اینجام. نه کشور درست و حسابی داریم و نه فامیل‌هایی که دیدن‌شون آدم رو ناراحت نکنه. چی باید آدم رو پابند اینجا کنه؟ شهروند درجه چند جایی باشی که این حجم از زشتی و کسالت و حسادت رو هر لحظه نبینی واقعاً ارزشمنده.

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۲۰
رارا

نیلوفر دختر خوبی بود. البته شاگرد اول هم بود. اما شاگرد اولی نبود که کسی ازش بدش بیاد.

---

کلاس پنجم با نیلوفر هم‌کلاس بودیم. توی کلاس تست‌زنی‌ای که معلم خارج از مدرسه برای قبولی سمپاد برگزار می‌کرد هم، شرکت می‌کردیم. یه بار سر یکی از همین کلاس‌های خارج از مدرسه معلم‌مون گفت این‌بار به جای اینکه خودتون تصحیح کنین، برگه‌های جواب‌تون رو بدین بغل‌دستی‌تون تصحیح کنه. می‌خواست تقلب نکرده باشیم.

برگه‌ی نیلوفر به من افتاد. چندتایی غلط داشت. یادم نیست چطوری‌اش رو اما بهم یک‌طوری فهموند که غلط‌هاش رو کم بگم یا نگم یا چیزی تو همین مایه‌ها. من هم جوری رفتار کردم که اره نیلوفر غلط نداره.

حالا اون زمان و تمام سال‌های بعدش من چطوری بودم و هستم؟ همیشه اشتباهاتم رو داد زدم. خودم، جلوجلو همه چی رو لو دادم و برای کارهایی که چندان غلط هم نبودن سرم رو پایین انداختم. توی تنم کسی هست که برای تک‌تک بی‌دقتی‌هام عزاداری کرده.

من دیدم که نیلوفر و خیلی شاگرداول‌های دیگه که بعدش اومدن از اشتباهات کوچیک‌شون می‌گذشتن. می‌خواستن شاگرد اول باشن و می‌شدن. می‌تونستن تشخیص بدن بی‌دقتی یعنی چی و کجا لازم نیست به خودشون سخت بگیرن.

---

نیلوفر با رتبه دو رقمی سال هشتاد و هشت پزشکی تهران رو انتخاب کرد.

بله بله اصلاً به رشته و دانشگاه نیست و این حرف‌ها. اما حرف من از گفت اینکه آخر و عاقبت درسیِ نیلوفر چی شد این بود که برای خودم هم، اگر که خواننده این نوشته بودم سوال ایجاد می‌شد خب بعدش چی شد بهش. و اینکه اساساً در اون سن و در اون شرایطی که ما داشتیم بهترین کار این بود که دانشگاه‌های تهران و رشته‌های خوب قبول بشی و نیلوفر و خیلی‌های دیگه در زمان خودشون، بهترین کار رو کردن.

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۰۹
رارا

می‌خواستم برای سپیده ایمیل بزنم. از اونجایی که چند ماهه اکانت‌های دیگه‌ام رو پاک کردم تنها راه دسترسی‌مون به هم همینه. تقریباً یک ماهی هست که گاهی روزی چند بار به هم ایمیل می‌زنیم. (سپیده ایران نیست که زنگ بزنیم)

همیشه توی موبایل تایپ می‌کردم. این بار گفتم یه کم پربارتر و قشنگ‌تر براش حرف بزنم. چند روز جواب دادن رو عقب انداختم و توی سرم کلی آسمون به ریسمون بافتم و چنان سرم پر شد از حرف که با خودم گفتم نه دختر! یه دونه ایمیل از پس همه‌ی حرف‌های تو برنمیاد و این رازهای مگویی که فقط تو کشف‌شون کردی جاشون تو وبلاگه. بله، وبلاگ. باید بنویسی‌شون تو یکی از صد وبلاگ خفنی که داری و این حرف‌ها.

خلاصه این که سیستم روشن کردم که راحتتر تایپ کنم و اخلالی در روند اکسپورت کتابِ نوشته‌ها همه طلا و نقطه‌ها همه یاقوت و زمردی که تو سرمه به صفحات مجازی، ایجاد نشه. اما خدا شاهده هنوز دارم می‌لرزم.

نتونستم. یعنی تونستم. یه چیزی نوشتم و فرستادم واسه سپیده اما انصافاً جونم دراومد و تنم به رعشه افتاد.

قضیه اینه به سختی می‌تونم تمرکز کنم. این سختی در تمرکز کردن نه فقط از قبل حس می‌کردم تو زندگی واقعی داره جونم رو درمیآورده بلکه می‌بینم تو کار نسبتاً ساده‌ای مثل نوشتن ایمیل عرق‌م رو هم درمیاره. و همنطور که می‌دانید برای این که از ترکیب "نات آنلی، بات" استفاده کردم پس احتمالاً "عرق" ارزش‌ش بیشتر از "جونه". :/

---

این یک چیز. این‌ها همه یک چیز. چیز دیگه اینکه اومدم وبلاگ‌م رو باز کردم و خب البته گهگاهی از قبل بازش می‌کردم و همیشه می‌دیدم که صاحب این دم و دستگاه از سال 97 پیامی برای وبلاگ‌نویسا نفرستاده و همیشه می‌خواستم برم به وبلاگ خودِ بیان سر بزنم ببینم زنده‌ن اصلاً که رفتم سر زدم این بار و دیدم که بعله. هیچی به هیچی. یه جوری کسی اینجا نیست که آدم یاد اون آسایشگاه سالمندان تو اسپانیا می‌افته که تازگی مشخص شده ولشون کرده بودن به امون خدا.

خدا رو شکر این ویروس‌ها از راه اینترنت منتقل نمی‌شن و تازه چند ماه بیشتر از خوردن گوشت اون حیوون زبون بسته‌ی مریض نمی‌گذره که صاحب‌های این خراب شده  یک سال زودتر درش رو تخته کرده‌اند و رفته‌اند.

اینجا هم پر شده از وبلاگ‌های بی شاخ و دم.

خانم،خانما! یه عکس و موزیک گذاشتن ارزشش رو داشت که اون بلاگفا رو ول کردی اومدی اینجا؟ مهاجر خانوم؟ با شمام. به هرکی که بدی کرد اون بلاگفا، واسه شما خوب شد ک نوشته‌های قبلی‌ت هم برگردوند بهت. چقدرم که عکس و موزیک گذاشتی اینجا شما. خسته نباشی.

---

چقدر سخته نوشتن. چقدر سخته. سخته. سخت.

یا فقط امشب سخته؟ سخته. سخت.

 

۲ نظر ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۰۶
رارا

کاش دستم به نوشتن میرفت و لپ تاپ همیشه روشن و صفحه‌های ورد جلوی روم بود.

۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۴۱
رارا

نمی‌دونم این بارِ چیه که هیچ طوره از روی دلم پشتم، روی سرم هرجا که هست برداشته نمی‌شه. نه با حرف نه با فریاد نه گریه بعدش نه انصراف از کنکور نه دستها حتی. چند روز پیش گفتم خدا یه سورپرایز بفرست تکونم بده. امشب بسته ش به دستم رسید. چند دقیقه‌ای همه جا نور شد. بعدش سیاه شد؟ نه شد همین لامپهای معمولی تو خونه ها. زرد و سفید. ماهاست اتفاقی نیفتاده در واقع افتاده، برگها ریختن. بارون نیومد. هوا سرد شد. برف اومد. مناسبتهای فلان هم گذشتن، خیابونا شلوغ شدن. دو سه روز پیش جوانه های رو شاخه ها رو دیدم. اتفاقی از پنجره‌ی دیگه‌ای چشمم به درخت شکوفه افتاد. اما من ندیدم. چه خوب شد ندیدم. چه خوب بود این همه تنهایی و خوندن درسهایی که دوست داری و فکری که مشغول انتخاب رنگ مانتو برای دانشگاه بود! این همه بی خبری. این همه جدایی. همون "هیچ جایی نبودن"یی که دنبالش بودم. پس از چی سنگین شدم این وسط؟! این بار که واقعاً خسته‌ام کرده. آخه از چی خسته شدم پس. الان که از کنکور انصراف دارم دیگه تو هیچ جا هم نیستم. کجام پس؟

کاش بیشتر معمولی تر بودم. از اولش.

بیشتر از همیشه بی حوصله‌ام که برگردم بببنم چیا نوشتم.

آخ آخ آخ عید. حساب کرده بودم این موقع جایی دور از خونه دارم درس میخونم اما حالا چی؟ مجبورم برم جاهایی که خاطرات روشنم، تار و سیاه میشن. آدمهایی که دوست داشتم... پیر و مریض و شکسته و خرد شده و نابود شدن. و چند ماهی هست که لبخند کج زدن یاد گرفتم. یعنی موقع لبخند  قیافه ام طوری میشه که انگار هواپیمایی که عزیزم توش بوده به کوه خورده و تن ش تکه تکه شده. تیکه هاش رو (اگه پیدا کنن) جمع میکنن و میریزن تو کیسه و از روی ادب میخوام به کسی که داره دلداریم میده لبخند بزنم.

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۰۱
رارا

قهوه میگفت گاهی خواب کسی رو میبینم. دروغ میگفت. خودم تا صب بالای سر لیوان خالیش راه رفتم و توی فکر کسی بودم. قهوه کجا بود اونوقت؟ هزار هزار مولکولهاش پخش شده بودن تو بدنم.

گفتم بشین درس بخون، کنکور از این نزدیکتر؟ چه بی خیالی تو و چه با خیال به نظر میرسی. فکر میکنن همین که سرم تو کتابه یا با عجله غذا میخورم و میرم توی اتاق حتما خبراییه. گیریم یکم هم درس بخونم و اسمش رو تلاش هم گذاشتیم. مگه هر تلاشی باید نتیجه بده. تازه تو بهمن فهمیدم که رفرنس های کم اهمیت و اشتباهی ای رو میخوندم. منم که همیشه دیرمه. بگی ۲۸ اسفند ۹۷ یک کاری کن میگم نمیرسم دیره. همه ش هم فکر میکنم سنی ازم گذشته و برای اشتباهات کوچیک دائم در حال جنگ و دعوا با خودمم. بیست سالگی برگرد... من بیست سالگی نکردم.اصن یه سنی حول و حوش ۱۸ تا ۲۱ سالگی رو گم میکنم. انگار یکدفعه‌ای از ۱۸ شدم ۲۲.

چقدر بهانه‌های الکی دارم برای نخوندن درسهایی که دوستشون دارم اما وقت شون رو نه. برم یا به کسی فکر کنم یا به لباس دانشگاهم با خوابگاه که امیدوارم آدمای خوبی گیرم بیفتن یا شاید درس هم خوندم این وسط.

 

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۳۱
رارا

خسته شده بودم. عینکم رو بالا میزدم و چشم‌ها و استخوون بینی ام رو فشار میدادم. برای اولین بار فکر کردم برای کارگاه (کلاس کنکوری فشرده) کم آوردم. خستگی همیشه نشونه‌ی این نیست که کاری رو درست انجام دادی. هنوز عقبم اما نمی‌دونم چرا دارم می‌خونم... گاهی می‌دونم، گاهی نمی‌دونم. گذشته‌ام رو که مرور می‌کنم سابقه نداشته کاری رو جدی گرفته باشم و طولانی انجام داده باشمش. شاید آدم اینطوری عوض می‌شه. احتمالاً من هم عوض شدم.

نمیدونم چه تعداد از بچه‌ها شهرستانی بودن. من هم از روی اتفاق اونجا بودم. و زور میزدم که حواسم پرت نشه و با تمام وجود گوش کنم درس‌هایی که استاد می‌گفت و نمی‌ذاشت بنویسیم. این روزها واقعاً باور کردم آدم برای چیزی که نداره حریص می شه. برای من اتفاق نیفتاده بود و مثل خیلی چیزهای دیگه فکر می‌کردم اتفاق هم نمی‌افته. انگار تفاوت توی نوع اون چیزیه که می‌فهمی (یا نمی‌فهمی) روش حریصی. مال من پیدا شد. روی درس حریص‌م. انگار واقعاً باید تنبلی رو کنار بذارم و بیشتر روی درس خوندن کار کنم. چقدر عجیبه برام که اهل درس خوندن باشم.

اولش سر کلاس‌هایی که استادهای تهران میومدن همدان بود. حالا که هم تهران بودم و هم سر کلارگاه استادی‌ که به شهرم نمیومد پس بیشتر حساس شده بودم و نمی‌تونستم مثل بغل دستی‌هام به ساعت نگاه کنم یا سرم رو بذارم روی میز. گیرم استاد چیز مهمی هم نمی‌گفت گاهی.

کارگاه احمق بود. یا شاید تعداد احمق‌ها زیاد بود. اگه همدان بود چند نفری از بچه‌ها همیشه بودن که به سوالات ساده جواب بدن. به شوخی‌های آبکی استاد که صرفاً برای خشک نبودن کلاس می‌گفت و حتی خودش هم رغبت نمی‌کرد لبخند بزنه بلند بلند با ذوق و شوق می‌خندیدن. جلو بودم. خیلی نمی‌دیدم اما می‌شنیدم که. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که لابد خیلی بچه‌اند. اما بچه‌های کارگاه‌های همدان هم خیلی بچه بودن. ولی ما دیر می‌خندیدیم و باید یک چیز واقعاً خنده‌داری اتفاق می‌افتاد تا بخندیم. شاید به خاطر فرهنگ‌های متفاوت باشه. شاید همدانی‌ها واقعاً مثل شهرشون آدم‌های سردی هستن هرچند نباید برای نمونه به کسی مثل من نگاه کرد. من هر جای نقطه‌ی زمین که به دنیا می‌اومدم همینطور سرد و محتاط و خجالتی می‌موندم.

کارگاه تموم شد. معنی "نفس راحتی کشیدم" رو هم اونجا تجربه کردم. حتی سر کارگاه‌های همدان هم اینجور خسته نمی‌شدم. شاید چون توی همدان تایم ناهار رو می‌رفتم خونه و برای ناهار مجبور نبودم نصفه چیزبرگر آشغال بخورم. هرچند ممکن بود توی خونه ماهی خشک و برنج رو با زور آب پایین بدم یا برای چندمین بار در هفته مرغ بخورم. و آسمون همدان همیشه روشنه و شهر با اینکه خیلی‌ها می‌گن گرفته ست، خیابون‌های بزرگی داره نسبت به تعداد ماشین‌ها و ترافیک هم داریم اما یک ساعاتی و یک خیابونهایی فقط که می‌شه با صد جور راه فرعی ازشون دوری کرد. رنگ ساختمو‌ن‌ها هم زیر دود و سیاهی قایم نشده... بیشتر روزها به این فکر می‌کنم که اگه رتبه‌ام به دانشگاه تهران هم برسه شاید شیراز رو انتخاب کنم. بعد که پرسیدن چرا بگم کیفیت زندگی برام مهم‌تره و هوای تمیز و نارنج و از توهم مردم شهری بگم که فکر می‌کنن دارن زندگی می‌کنن اما ... اینجاش گیر می‌کنم. واقعاً تو کدوم شهر ایران مردم دارن زندگی می‌کنن؟ و اصلاً زندگی کردن چی و چه جوری هست؟ هرچی که هست شبیه گذراندن روزها توی تهران نیست.

توی ایستگاه مترو نشستم. حدس زدم یا باید اخم کرده باشم یا یک جوری نشون بدم که اگه کسی باهام حرف بزنه با مشت می‌زنم توی صورتش. اینجور وقتها توی همدان که راه می‌رم سعی می‌کنم خط کمرنگی از لبخند روی لبم باشه. به هر حال نمی‌خوام با کسی با دیدنم دلش بگیره و البته آشنایی ببینه که چه داغونم. ولی توی مترو خودم رو مجبور نکردم سرحال به نظر بیارم. به هر حال امکان اینکه کسی بشناسدم تقریباً صفر بود و بعدش گفتم این شهر لیاقت نداره لبخندم رو تقدیم‌ش کنم (شوخی) و به جهنم که یه چهره به چهره‌های بدحال شهر اضافه شده.

توی مترو همیشه همه همین‌جورن. خسته و یک حالی که نمی‌دونم چطور بگم‌ش. همون نگاه خسته‌ی دختر بیست و هفت ساله‌ای که سر تا گردن (!) سیاه پوشیده رنگ موهاش کمی رفته و موهای سفیدش بیرون زده و توی کیف‌ش لوازم آرایش و چند تا قرص اعصاب داره توی متروی تهران یک معنی دیگه‌ای می‌ده. هر کار ساده‌ای هم که اون دختر بکنه یک معنی دیگه میده، حتی اگه چک کردن گاه و بی گاه گوشی دستش باشه. معنی جدایی از جایی که ازش اومده. جایی که داشتن موی سفید معنی خاصی نمی‌ده چون احتمالاً ارثیه و بقیه موارد هم قابل توجیه و بی معنی برای بررسی کردن‌اند.

باید از کوچه‌ی تاریک و بلندی که دو طرفش ماشین پارک کرده بودن رد می‌شدم. نیمه‌ی راه صدای بلند موتوری رو از پشت سرم شنیدم. کنارم ماشین بود و نمی‌تونستم  پناه بگیرم (!) کوله پشتیم رو محکم گرفتم و موبایلم رو دست دیگه‌ام دادم. منتظر بودم روی آسفالت کشیده بشم یا پرت شم یا... دو تا موتور با شتاب از کنارم رد شدن. گفتم همینو می‌خوای؟ میخوای اینجا زندگی کنی؟

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۲۸
رارا

 

 

من نمی‌خوام همه‌ش بیام در مورد پیرزن حرف بزنم. شبیه آدم‌های بدجنس شدم با اینطور ماجرا تعریف کردنم. در واقع ما نسبتاً با هم خوب هستیم. اگه می‌گم نسبتاً اون نسبت دیگه‌اش "بد هستیم" نیست. فقط اون نسبت خالیه. که من با چنگ و دندون و قساوت قلب خالی نگه‌ش داشتم. چاره‌ای نداشتم. آخه کیس مناسبی برای حرف زدن نیستم. برای هیچکس. چه برسه به پیرزن‌ها. و اصلاً نزدیکی بیشتر، اصطکاک بیشتر هم می‌آره که نیازمند نزدیک بودن پیوسته‌ست تا اینکه زمانی برای حل و فصل شدن اصطکاکه پیش بیاد یا توی همین مسیر پیوسته محو بشه که من واقعاً وقت ندارم پیوسته نزدیک‌ش باشم یا ضربتی اختلافی رو برطرف کنم. پس سعی می‌کنم اصلاً ایجاد نشه. از همه مهم‌تر اینکه این روزها درس دارم. خیلی زیاد. و خیلی مشغول‌م.
و الآن دوباره پیرزن اومد و قضیه‌ی گربه‌ها رو یادم انداخت...
پیرزن ادعا می‌کنه گربه‌ها در بالکن رو باز می‌کنن و میان داخل. برای همین توی اون اتاقی که بالکن داره نمی‌خوابه. اما چند وقت یک بار گربه‌ها رو می‌بینه. وقتی می‌پرسی چطوری گربه‌ها اومدن تو اتاق. می‌گه در بالکن رو باز کردن. من تا به حال نه این گربه‌ها رو دیدم و نه صدایی شنیدم. الآن هم که پیرزن اومد گفت "نزدیک بود جیغ بکشم. گربه‌ها اومده بودن تو اتاق." دوست داشتم جیغ می‌کشید تا من هم از نزدیک با این گربه‌هایی که بلدن در بالکن رو باز کنن آشنا بشم... اما اگه واقعاً گربه‌ای در کار باشه چی؟

ادامه‌ی این داستان جنایی در نیمه شب...

خب من الآن رفتم در بالکن رو چک کردم. با کلید قفل نمی‌شه اما قطعاً با هل دادن ده تا گربه هم باز نمی‌شه. اگه فرض کنیم یکی‌شون می‌ره رو کول اون یکی تا دستش به دستگیره برسه باز نیاز به این داره که از جانب خدا قدرت زیاد و انگشت داشته باشه تا بتونه دستگیره رو بچرخونه.
فعلاً که پیرزن یه کمد کوچیک رو گذاشته جلوی در بالکن.

پایان داستان جنایی.


(تا دفعه‌ی بعد کی پیش بیاد گربه‌ها از سد کمد پشت در هم بگذرن.)

 

۰ نظر ۱۷ دی ۹۶ ، ۱۹:۰۸
رارا

پیرزن از مرحله‌ی صدا شنیدن به مرحله دیدن نائل شده. می‌پرسه به جز من و تو کسی اینجا نبود الان؟ پرسیدم صدا شنیدید؟ گفت نه. ولی کاش می‌گفت آره. که منم خیال‌م راحت می‌شد که از صداهای همیشگی‌ش بوده. گفت نه و یه قدم اومد نزدیکتر. گفتم پس چی؟ لبش رو تکون داد اما چیزی نگفت. محکم گفتم، نه فقط من و شماییم و روم رو برگردوندم.
حالا یکی از ترس‌های من اینه کسی بیاد تو خونه. قاعدتاً همه می‌ترسن. اما من به صورت خاص از قدیم می‌ترسیدم. تا یک بار هم سرم اومد و تو اون لحظه مث چوب خشک شدم. اینطوری که شخص مورد نظر پشت در اتاق بود. من رفتم تا وسط اتاق. دیدمش. دوباره از کنارش رد شدم و در رو باز کردم اومدم بیرون. جیغ و داد کردن تا کمک بخوام که هیچی، چه برسه به اینکه بخوام در اون شرایط از خودم دفاعی هم بکنم. همچین تجربه‌ای دارم از واکنش‌م تو این لحظات.
حالا چه جوری خوابم ببره الآن؟
... اصلاً می‌خوام امشب تا خود صبح درس بخونم. :(

۰ نظر ۱۶ دی ۹۶ ، ۰۰:۰۱
رارا